ماه هفتم
دلبر کوچکی دارم که هر روز بزرگتر می شود و با لگدهای جانانه اش به من می گوید که دیگر جایم تنگ شده....
دلبرک من دختری است که قرار است همدم تنهایی های منو و پدرش باشد....
ماه هفتم هم آغاز شده است و من در این مدت سخت مشغول درسهایم هستم... زمان امتحاناتم خیلی نزدیک است و من هر روز تنبلتر از روز گذشته میلی برای درس خواندن ندارم...
فکرهایی ذهنم را مشغول کرده که مرا بسیار نگران آینده تو کودکم می نماید... در این وانفسای زندگی گاهی به خود و عشق مادریم شک می کنم که آیا مادر شایسته ای برایت خواهم بود؟؟ آیا می توانم تو را به آرزوهایت برسانم؟؟ آیا از این دعوت خوشحال می مانی یا ؟؟؟
نمی دانم هیچ نمی دانم... خدایا تو در این پهنا و عظمت مهربانی و رحمتت گامهایم را استوار کن و مرا در این راه سرفراز بنما....
خدایا به رحمت تو چشم دارم و در این حال از رحمت بی انتهایت خواهان آنم که دل دوستانم را نیز شاد نمایی تا لبخند آنها ضامنی برای زندگی ام باشد..