یاد ایام
دیروز یه مطلبی توی نوشته های سال 80-81 خودم پیدا کردم اون موقع ها خیلی دست به قلم بودم مثلا برا خودم هههههههه. چندبار هم تو مسابقات و جشنواره برنده شده بودم یادش بخیر...
گفتم بذارمش اینجا تا واسم همیشه بمونه... شاید ذوق هنریم برگشت!!!
آیا وقتی این خورشید طلائی با زمین سخن نمی گوید باز مجالی برای عشق می ماند!!
باز غبار غم آسمان عشق را تیره کرد دیگر خورشید عشق نمی تابد و دیگر پرتوش جانهای بی مقدار ما را از محبت سیراب نمی کند دریای زندگی بدون ماهیان عشق باز در تلاطم است. دیگر قلبی برای کسی نمی تپد. دیگر گلی برای اشکهای مجنون نمی روید. دیگر پرتو صبح از دیوار عشق سرک نمی کشد. دیگر بلبلان بر درخت عشق و محبت، آواز نمی خوانند. آخر چرا؟
دیگر درب سفید محبت به سوی کسی باز نمی شود و زنگ عشق را به صدا در نمی آورد. امید مرده است. امید دیگر رمقی برای ایستادن ندارد. به اقیانوس عشق پر می کشم تا تو را در آنجا بیابم اما از ماهیان می شنوم که به صحرای سوزان تنهایی هایت پرگشوده ای.
به این امید زنده ام که عطری از عشق تورا به ارمغان بیاورم ولی نمی دانم در کدام دیار و سرزمین به دنبالت بگردم!
دیگر برای پاهایم رمقی نمانده تا به دنبالت بدوم و گریه عشق سر دهم. دیگر کسی سراغ محبت و عشق را نمی گیرد. عشق زرد شده و امیدوار است که ای آفتاب بدرخشی و سرخی گل عشق را بازگردانی. خانه ی سبز محبت ویران گشته و بلبل عشق در قفس است. آیا باز خود را نمایان نمی سازی؟؟؟
با کدام بهانه تو را به سرزمین های ویران وجودم بکشانم. دیگر سبزی چشمانت برایم آرزو شده..
با چشمانت به من بنگر تا عشق از چشمانت سرچشمه بگیرد و سیرابم کند.
ای محبوب به دنبالت تا سرزمین عشق ملکوتی می آیم تا با تو همنشین شوم.............