آشپزانه
بیشتر اوقات هنگامی که چیزی می پزم کنار دستم هستی.
حتی شده مقداری نمک یا تخم مرغی را له و لورده کرده باشی در کنارم حضور مستمر داری. خلاصه اینکه خوشت میاید چیزها را قاطی کنی تا اینکه مدتی پیش مقداری برنج پاک کرده بودم و در ظرف کوچکی ریختم. در حالی که داشتم شام می پختم ظرف را برداشتی و لیوانی که درونش آب بود را درونش خالی کردی از من خواستی تا نک پاش را بهت بدم تا دورنش بریزی من هم دادم خلاصه کمی باز آب می ریختی و با قاشقت هم می زدی. ازم تقاضای روغن کردی که بهت گفتم این رقم و دیگه شرمنده نمی دم. برای خودت بازی کردی و سراخر گفتی مامان بیا غذا پختم بیا بخور
سوالهای عجیبت شروع شده می گی: مامان جوجه ها تو خونشون بخاری ندارن؟؟ چرا ندارن؟؟ پدرجون چرا کچله؟؟ خمیردندونهاشو خورده موهاش ریخته؟/ بره مو بخره؟
می گم دخترم لباس بپوش سرما می خوری؟ می گی: بزار بخورم. می گم بعد نمی تونه چیزی بخوری> می گی: نمی خورم. واقعا دیگه من اینجا حرفی برای گفتن ندارم که تو رو قانع کنم.
یه دفعه آهنگ لولو شعر کودکانه درحال خوندنه تو ماشین که حواس هیچکدوم از ماها نیست بهم می گی مامان این شعر برا من خوبه؟ یادم اومد که هر موقع این خونده میشد می زدم جلو و من از این حواس جمعیت خوشحال میشم .