گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

روزی که نام مادر بر من نهاده شد

1392/3/13 12:22
نویسنده : گلی جون
386 بازدید
اشتراک گذاری

14 اسفند 1391

شب پر از هیجانی در پیش رو داشتم. استرس عجیبی در وجودم بود فردا لحظه ای بود که می خواستم موجودی از جنس خودم و از وجود خودم را ببینم. غروب به طرف منزل مادرم حرکت کردیم تا هم یکسری از وسایل رو از خونه خودمون به اونجا ببریم (جهت اتراق طولانی مدت بنده) و هم اینکه مادرم با ما به منزل ما بیاد تا فردا همراه من راهی بیمارستان بشه. تمام شب از اشتیاق خوابم نبرد و خواب خوبی نداشتم

15 اسفند 1391

شب نسبتا طولانی برای من به پایان رسید و من خیلی زود از خواب بیدار شدم. بساط  صبحانه رو مادرم مهیا کرده بود گرچه من نمی تونستم چیزی بخورم. ساعت 7 قرار بود که ما در بیمارستان باشیم تا حاضر بشم و همسری یه فیلم کوتاه هم از ما بگیره حضور ما در بیمارستان از 7 هم گذشته بود.

آقای پدر با کمک آشنایی که داشت خارج از نوبت پرونده ما رو تحویل گرفت. وارد بخش زایمان شدیم دیگه از اون به بعد اجازه حضور همراه نداشتیم با مادرم و همسرم خداحافظی کردم. مادرم می گفت دیگه نمیای بیرون از همین جا می ری واسه عمل.؟؟ پرستار بخش جوابشو داد گفت نه مادر جان می ره واسه قبل عمل حاضر بشه.

وارد اتاق بزرگی شدم. یکی از پرستارها ازم خواست گان رو بپوشم. توی اون اتاق 2 نفر دیگه هم برای زایمان آماده می شدن

یه نفر در حال آماده شدن واسه زایمان طبیعی بود و درد می کشید مراحل آماده شدن رو پشت سر گذاشتم قلب نوزاد چک شد و سرمی بهم وصل کردن و بهم گفتن برم روی تخت دراز بکشم تا برم اتاق عمل خالی بشه... اون روز خیلی شلوغ بود... آخر سال بود و همه می خواستن عمل کنن انگار که می خوان خونه تکونی کنندنیشخند منم از بس شیطونی می کردو رو پام بند نبودم حوصله پرستارها رو سر بردم و داشتم عصبانی شون می کردم و از این اتاق به اون اتاق می رفتم ولی واقعا خیلی پرسنل بیمارستان صبور بودند و مهربون چرا که نباشن اون همه پول می گرفتن...

سرانجام اتاق عمل آماده شد منو روی ویلچر نشوندن و از اتاق بیرون اومدم مامانم دیدم که خیلی نگران منو نگاه می کرد.. مادر همسر و خواهرشم رسیده بودند داشتم می رفتم داخل آسانسور که همسری هم اومد و منو دلداری می داد که نترسم و روحیمو بالا می برد ولی تا اون لحظه اصلا نمی ترسیم وارد سالنی شدیم که اتاقهای عمل زیادی داشت دکترم دم در منتظر من بود و با چهره خندون باهام احوالپرسی کرد... بازم باید منتظر می موندم تا یکی بیاد دوباره شرح حال بگیره.. آقای پرستار اومد و یه چیزهایی پرسید.. حالا نوبت من شده بود داخل اتاق عمل رفتم با اونی که فکر می کردم کلی فرق داشت اصلا مثل فیلمها نبود.... بهم سوند وصل کردن همه می گفتن خیلی درد داره ولی برای من اصلا درد نداشت یا من قوی بودم یا اون پرستار خوب وصل کردمتفکر  اونجا بود که ترسیدم واقعا ترسیدم که آره شوخی نیست دارن عملم می کنند.. ولی ترس یا شحاعن من اون لحظه هیچی رو عوض نمی کرد پرستار بیهوشی ازم نوع بیهوشی رو پرسید و من سریع گفتم بیهوشی کامل دکتربیهوشی و دکتر خودم و پرستارها داشتن برا خودشون حرف می زدن و میون این حرفهاشون از اسم دخترم و معنی اسمش می پرسیدن.. 

ماسک رو رو صورتم گذاشتن حالم داشت بهم می خورد و بالا می آوردم می خواستم بگم که داره نفسم بند میاد و خفه می شم ماسک رو بردارید که دیگه هیچی نفهمیدم...

با صدای ناله های بیمار بغلیم بلند شدم.. یه درد نسبتا شدیدی حس می کردم.. منگ بودم و نمی دونستم چی شده یه لحظه یادم اومد که اومده بودم واسه عمل ... ولی را اینقدر زود گذشت؟؟؟ تویه این افکار بودم که بازم درد اومد سراغم فهمیدم عمل تموم شده ولی بازم باور نکردم می خواستم دست بزنم به شکمم ولی دستم توان نداشت نمی تونستم تکونش بدم.. چندبار سعی کردم و بالاخره موفق شدم.. روی شکمم و دست کشیدم دیدیم دیگه اون برآمادگی وجود نداره.. چند لحظه ای توی اتاق ریکاوری موندم تا منو به اتاق بستری بردن... یه اتاق دو نفره.. مادرمو دیدم و بعد همسرم که ازم تشکر می کرد اولین چیزی که پرسیدم این بود که سالم و سفیده؟؟ اونها هم گفتن آره.... 

مادرم پیشم موند و مادرشوی و پدر شوی و خواهرش رفتن خونه ما تا استراحت کنن.. بعد از چند لحظه همسرم با شاخه گلی اومد که خیلی خوشحالم کرد ولی خانواده همسرم یه آبمیوه هم برام نیاوردن.. ناراحت شدم خیلی..... شب مادرم پیشم موند چون با اون راحت تر بودم...و فردا منتظر دکتر بودیم تا بیاد و منو ویزیت کنه.. وقتی ویزیت تموم شد و کارهای ترخیص هم تموم شد...وسایلها رو جمع کردیم بریم خونه مادرم... اون روز از آسمون برف می بارید انگار زمستون می خواست تلافی برفهای نباریدشو توی همون روز جبران کنه... دکتر بهم توصیه کرد خیلی آروم این مسیر رو طی کنیم...

دوباره خانواده همسرم رفتن خونه ما تا فردا عازم شهرشون بشن... توی مسیر بهم سر زدنند ولی بازم دریغ از................

خب بهتره چیزهای ناراحت کننده رو به یاد نیارم و ننویسم...

تولد دخترم شیرین ترین لحظه بود برای من و اولین دیدارمون هیچ وفت یادم نمی ره دختر زیبا با موهای مشکی و بلند که از همون اول لبخند به لب داشت

از اون ماجرا الان سه ماه می گذره و دخترم حالا اینجا خوابیده.. از خدا ممنونم که چنین فرشته ای تو خونه ماست... هیچ وقت فکر نمی کردم بتون منم مادر بشم ولی حالا با لطف بی انتهاش طعم مادری رو دارم می چشم... دارم کم کم مادر می شم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)