روزهای سخت
جامانده ار قبل: دو هفته قبل برای اولین بار تو رو بردیم قصر کودک و تو تنها از تماشای شادی بچه ها و بازی با چراغها لذت بردی و اصلا با هیچ وسیله بازی سرگرم نشدی و همشون رو می گفتی " نه نه نه" با اون تکونهای دست خوشگلت
فردای اون روز رفتیم کارتینگ و از اونجایی که نتونستیم تو رو بذاریم خونه مامانا تو هم با ما اومدی و منو بابایی هر کدوم جدا جدا سوار شدیم بسی خوشمان آمد و لذت بخش بود.
اما روزهای سخت ما از اونجا شروع شد که تعطیلات 13 خرداد راهی منزل عزیز شدیم و از اونجا رفتیم ییلاق عزیزت اینها. جایی که هیچ وقت دوستش نداشتم . بعد از اون در راه برگشت به خونه من اس و تهوع کرفتم و حالم خیلی بد شد که مجبور بویم چند جا به خاطر همین مریضی تو راه بمونیم.
دومین اتفاق خراب شدن ماشین بابایی بود که ما رو به خرج انداخت و هنوز که هنوزه تو تعمیرگاه است
مریضی من اینقدر شدید بود که راهی درمانگاه شدم و 3 تا آمپول یه جا نوش جان کردم.
اما سومین اتفاق، مریضی تو بود که فردای اون روز تو اس و تهوع گفتی و چند روزی درگیر بودیم تا با کمک داروها الان یکم بهتری.
حالا یکم از روزهای سخت جدا می شیم و ش شیرینکاری ها و "نمکدونانه " های تو رو می گم.
عزیز رو اززززززززززززز تلفظ می کنی
به سبزی: سزیییییییی می گی
آلبالو: آلالو
الان کم کم داری استقلال هاتو رونمایی میکنی و هر آهنگ زبانت رو گوش نمی دی و از هرکدوم که تو اون روز خوشت نیاد می گی نه نه نه یعنی من باید عوضش کنم.
امروز وقتی پدرجون خواب بود و خر و پف می کرد ازت پرسیدیم که پدر جون چه جوری می خوابه گفتی خوررررر
دیگه خیلی به من وابسته شدی تا میرم به کارهای پایان نامه ام می رسم تندی میای در می زنی تا بیام پیشت