گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

جا مانده از پست قبل

یادم رفت که تو پست قبلی بنویسم که من و تو و بابایی و مامان جونی  دو سه روزی رفتیم سرعین . هواش عالی بود سردددددددددددددددددددد خیلی حال داد.  دو سه روز بود که بهت نی می دادم تا آب بخوری و بالاخره تو این سفر یادگرفتی که چه جوری باهاش  آب بخوری . خیلی بانمک می شی وقتی با لبهای کوچمولوت نی رو می گیری. دخترم یاد گرفته که می خزه البته اونم از عقب نازنین مادر. روابط عمومیت هم که در حد عالیه همه عاشقت میشن. توی سفر اردبیل هم چند نفری ازمون خواستن که با تو عکس می گیرن اینقدر دل همه رو می بری مامانی. ...
24 شهريور 1392

پایان شش ماهگی

امروز وارد هفت ماهگیت شدی خدا رو صد هزار مرتبه شکر. البته زمان واکسنت هم بود که بر خلاف دفعه های قبل که بابایی پاتو نگه می داشت این دفعه من پاهاتو نگه داشتم چون ماما اونجا بد اخلاق بود و نذاشت بابایی بیاد تو... ندید بدید بود اصلا .... و به نظرم واکسنتو بد ضد که برا اولین بار بود که اینجوری گریه کردی و دل منو بابایی کباب شد و بابا جونی خیلی عصبانی شد از دستشون... البته امروز هم مصادفه با هفتمین سالگرد ازدواج منو بابایی که گلی همچون تو امسال در هفت سالگی با هم بودنمون بهم اضافه شده.. چقدر خوشحالیم که تو در کنار مایی.. نمی دونم برنامه امروز چیه چون باید مراقب تو باشم کیک درست نمی کنم...  دخترم کم کم داره بیشتر شیطون میشه خیلی بهمون و...
17 شهريور 1392

اندر احوالات گوشواره

بعد از ظهر همون روزی که گوشت را سوراخ کردیم قسمت پشتی یکی از گوشواره ها گم شد منم از ترس اینکه دوباره سوراخ گوشت ترمیم نشه تندی آزانس گرفتم و دوباره راهی مطب شدم تا  یکی دیگه جایگزین اون گوشواره کنم. بعد از اینکه خانم پرستار یه نواش را داد برای  اولین بار من و تو تنهایی پیاده راهی مرکز شهر شدیم.. چقدر سخت بود تنهایی ولی خوش گذشت.. از امروز یاد گرفتی که شست پاتو می خوری ای دخمل شیطون من...
27 مرداد 1392

گوشواره

سرانجام در پنج ماه و هفت روزگی ات خودمان را قانع کردیم که گوشهای کوچکت را سوراخ کنیم. آقای پدر امروز اومد دنبالمون و ما را به مطب دکتر بداخلاق برد. می گم بداخلاق چون اصلا روش برخورد با یک بچه کوچک رو نمی دونست نه نازی نه خنده ای برای دخترک معصوم و بی رحمانه بدون هیچ پیش زمینهه ای گوش دخترک را سوراخ کرد. کمی گریه کردی گریه ات دردآوربود من که تمام بدنم با گریه هایت به درد آمد. نمی دانم گریه ات از درد سوراخ کردن گوش بود یا از ناآشنایی با دکتر. چقدر پشیمان شدم که چرا  برای سوراخ کردن گوش تو را پیش دکترت نبردم. به هرحال دخترم گوشواره هایت مبارکت باشد. 4 هفته دیگر گوشواره های خودت را می اندازی و برای ما دلبری می کنی. بزودی عکس  ...
21 مرداد 1392

پنج ماهگی

چند روزی هست که وارد ماه پنجم زندگی شیرین و پرافتخارت شده ای. غذای کمکی رو با فرنی شروع کردم و خدا رو شکر می خوری. می دونم خیلی بی مزه است. قطره آهنت را هم شروع کردم یک قطره از اونو من چشیدم وای خدای من چقدر دهانم طعم بدی گرفته بود دلم برایت سوخت تو چه طور این قطره خیلی بد مزه را تحمل می کنی عزیزکم. تعطیلات عید فطر را در منزل عزیزت(مادر بابا) گذراندیم. روزهای بارانی آن را با گشت در مرکز خرید گذراندیم ولی دریغ از یک چیز بدرد بخور و چشمگیر برای من. عمه جانت برایت شلوارک خرید دستش درد نکند یادت باشد از او تشکر کنی.
20 مرداد 1392

تا امروز

روز به روز شاهد پیشرفتهای روزافزونت هستم.. با دستهای کوچکت بازی می کنی و مدتی محو عکس العملهای متفاوت آن می شی. روزی با همین دستهای کوچک کارهای بزرگی خواهی کرد. مدتهاست دستهایت رو به پاهایت می رسانی و با اونها کلنجار می ری. دیگه مدت طولانی در طول روز نمی خوابی و خوابت کم شده و مدام شیطنت می کنی.  همین شیطنتها هم باعث شده شیر کم کم بخوری... کلماتی مثل ب.. بووو.. رو می گی و یه وقتهایی صدای ما ما رو ازت می شنوم.. دلم قنج میره برای حرف زدنت.. صبح که پا میشی با خودت کلی حرف می زنی تا منو از خواب بیدار کنی..  واقعا این حس مادری چیه که خدا تو وجود زن گذاشته. نفست به نفس کودکت بسته است با هر تکان و صدایی که کودکت کنارت در خواب انجام ...
15 مرداد 1392

کنجکاوی

دستهای منو موقع شیر خوردن می گیری و باهاشون بازی می کنی محکم  محکم جوری که بهم بفهمونی  مامانی جون یه وقت خوابم برد منو تنها نذاری!!! عزیزکم من تنهات نمی ذارم تا آخرین لحظه که نفس می کشم در کنارت خواهم ماند. دستهای کوچکت برایم عزیز هستند. خیلی به اطرافت توجه می کنی و هیچ چیز از نظر کنجکاوانه ات دور نمی مونه. دوست داری از همه چی سر در بیاری و من همیشه برات همه چیزو توضیح می دم که بیشتر درک کنی..   برای خودم: تصمیم گرفته بودم بعد از کلاسهای دانشگاه برم آرایشگری یاد بگیرم این یکی از آرزوهام بوده و هست ولی همیشه بنا به دلالیلی نمی تونم بهش برسم. این دفعه هم باز تا توی آموزشگاه رفتم و مدارک و شهریه رو هم پرسیدم ولی باز نشد...
31 تير 1392

دمر شدن

دیشب سرم با مهمونهام گرم بود تو رو خوابوندم تا هم بهتر به کارهام برسم و هم تو کم کم عادت کنی که زود بخوابی.. روی تختت خواب بودی در حال درست کردن شام بودم.. درب اتاقت رو جلو کشیده بودم که نور و صدای تلویزیون مانع خوابت نشه.. زن دایی ات ناگهان تلویزیون رو کم کرد و گفت انگار دخملی بیدار شده.. دست از کار کشیدم..سریع به طرف اتاقت رفتم وقتی دیدم که روی تخت دمر افتادی یهو ترس برم داشت واقعا ترسیدم که نکنه خدای نکرده اتفاقی برات افتاده باشه... وقتی صدای نفسهات رو شنیدم آروم شدم... تقریبا خواب و بیدار بودی کمی بهت شیر دادم ولی انگار شیر نمی خواستی.. بغلت کردم و روی شونه هام خوابیدی.. این اولین دمر خوابیدن تو دختر گلم بود... همیشه شبها اصرار داری ...
17 تير 1392

چهارماهگی

امروز عزیزترین جانانم گل خوشبو ام چهار ماهه  شد..... خدا را شکر که من را لایق دانست که بتوانم این دوران را تجربه کنم. دخترک برگ گلم الان می تواند غلت بزند و سرش را کامل به اطراف بچرخاند. همیشه با دقت و کنجکاوی همه جا رو بررسی می کنه و می خواد از همه چی سر در بیاره.. طرز صحبت کردن و صداهایی که در میاره به طرز عجیبی فرق کرده بهتر و قشنگتر رابطه برقرار می کنه و به نحو شگرفتی می تونه دل دیگران رو ببره و همه رو مجذوب خودش بکنه... به شدت علاقه به مسافرت و گردش داره دخترم سفرهای کوتاه مدت و بلند مدت زیادی رفته و همیشه سعی کرده دخترک خوبی باشه قدرت خدا رو ببین اون موجود کوچولویی که به زور مک می زد و بیشتر اوقات چشماش بسته بود الان توانا...
15 تير 1392