گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

دایره لغات

  دختری دارم همچون برگ گل زیبا و شاداب و از خداوند بزرگ می خواهم که  همیشه نگهدارش باشد.        دایره لغات دخملی هزاران الله اکبر داره بیشتر میشه به دایی دای میگه با تشدید رو حرف ی. عکس عروسی ما رو که دیوار می بینه نشون میده و می گه بابا البته این قلم آخری و خیلی وقت بود می گفت ولی یادم می رفت بنویسم عکس خودش رو که رو دیوار خونه مامانم اینها هست هم وقتی ازش می پرسیم کیه؟؟ خوشو نشون می ده. کلکی هست واسه خودش وقتی که بهش عکس عروسی خودمونو نشون می دم می گم مامان کو با دست خودشو اشاره می کنه و می خنده می دونم که می خواد با اینکار منو اذیت کنه مثلا . دو روز گذشته عمه  و عموش مهمانهای ما بودند و بابایی همین...
27 ارديبهشت 1393

حرفهای دخترک

دخترم کم کم داره شروع می کنه به حرف زدن و کلماتی مثله س رو با فتحه و کشیده بیان می کنه وقتی وارد مکانی میشه تا سلام  کنه. سا ااا هم منظرش ساعت هست که البته ساعت رو به clock و تیک تاک هم می شناسه. وقتی بهش می گم بریم  cat ببینیم منظورمون رو متوجه میشه و سریعا می ره طرف بالکن تا اون رو ببینه. finger  هم متوجه می شه و با دستهاش انگشتهاشو نشون می ده. ماشالله به هوشت مامانی. عاشق سه چرخه سواری و گردش در پارک و البته دویدن در پارکه و ما غروبها می ریم گردش علمی در پارک و انواع حیوانات و مورچه و حشرات رو می بینیم و من اونها رو معرفی می کنم. عاشق سی دی زبانش هست و با اون فقط ناهاز یا شام می خوره و قبل از اینکه آهنگهای مورد علاقه ...
18 ارديبهشت 1393

اولین پیتزای بیرون

 شکر خدا بالاخره دخترکم به یکسالگی رسید و الان همه ی غذاها براش مجاز شدند و ما هم دیشب در یه حرکتی که اولش یکم اعصاب خوردی داشت بعد خوش گذرونی برای اولین بار دخملی رو بردیم پیتزا پیتزا . دخترم شاد بود البته یکم غریبی می کرد ولی اون که به زور دو لقمه غذا دهنش می ذاشتیم دیشب ماشالله خوب خورد.. سالاد ماکارونی و گوجه و پیتزا که وقتی پیتزا رو دید بقیه رو ول کرد و با دستاش نشون می داد که بهش پیتزا بدیم البته داغ بود و با وجود کم طاقتی دختری مجبور شدم چند تکه ای بهش بدم اونم همش می گفت بوووووووو و ما می خندیدم ولی در همان حال هم باز هم می خواست. در آخر هم شبانه توی کوچه همان جا قدم زدیم و دخملی با صدای بلند حرف می زد و می دوید و شاد بود... ت...
30 فروردين 1393

تولد و سال نو

15 اسفند ماه سالروز تولد یکسالگیت بود و ما را برآن داشت تا مراسمی برایت تدارک ببینیم و این تولد همزمان شد با جشن دندانهای کوچکت. مراسم بسیار خوب و در وسع اندک ما با خوشی تمام شد البته خستگی های خاص خودش را داشت که آن هم شیرین بود. در 27 امین روز اسفند سرانجام واکسن یک سالگی را زدیم و در چهارشنبه سوری آخر سال به صرف ماهی مهمان خانه مادر بودیم. در روزهای آخر سال پدرت سرانجام از کارهای خسته کننده اش فارغ شد و ما توانستیم خریدهای عید را انجام بدیم البته هول هولکی که زیاد راضی نبودم. و سرانجام سال 1393 سال اسب تو فرشته کوچک در کنار هفت سین نشستی البته چه نشستنی همش درحال دست زدن به وسایل هفت سین بودی که مجبور شدیم زود سفره هفت سین را برداری...
17 فروردين 1393

اولین دندانها

در 11 ماه و بیست روزگیت شاهد حضور دو تیزی در دهانت شدم و بالاخره فهمیدیم که این شکم پیچه ها و بهانه گیری ها و شب نخوابیدنهای اخیرت به خاطر حضور همین دندانهاست. همچنان مشغول یاددهی زبان به تو هستم و در این مراحله یخچال، ساعت، تکان دادن سر، بینی، چشم، دست زدن، خداحافظی کردن و بوس فرستادن را به زبان انگلیسی می دانی و هروقت  البته اگر عشقت بکشدازت بپرسم انجامشان می دی و ما بسی خوشحالیم. در تدارک جشن کوچکی برای تولد یکسالگیت هستم و باورم نمی شود که یک سال است که تو در خانه مایی و گل سرسبد خوشحالی ما شده ای. خدایا شکر.
4 اسفند 1392

برف

اولین برف بعد از تولدت جدا از اون روزی که بعد از زایمان آوردیمت خونه مصادف بود با 10 ماه و 27 روزگیت یعنی 11 بهمن برف زیبایی شهر رو پوشوند و ما با هم برف رو لمس کردیم سردیش رو با دستهای کوچکت لمس کردی و تعجب کردی دوستش داشتی ولی انگار اون گلوله برف دستهاتو کرخ کرده بود و فوری انداختیش رو زمین. الان دو روزه که برف میاد و تو هر وقت که من می رم از پنجره بیرون را نگاه کنم می چسبی به پام و می خوای که بغلت کنم و تو هم برف رو ببینی. منم پنجره رو باز می کنم باد سرد به همراه دونه های برف به صورت من و تو می خورند و تو خوشحال میشی و با دستهات بیرونو نشون می دی و منظورت اینه که ببرمت بیرون. ...
13 بهمن 1392

نفس راحت

امتحانات تموم شده و اکنون بیشتر وقتم را با دلبندم می گذرانم. اکنون مسلط تر راه می رود. دیگر کتابها را پاره نمی کند و آنها را ورق می زند. وقتی گیره یا سنجاق مویش را می بیند با دستانش آنها را می گیرد و با لبخندی که نشانگر توانایی اش است آن را بر روی موهای زیبایش می گذارد. جورابهای کوچکش را هم بر روی پاهای ظریفش می گذارد و وانمود می کند که گویی آنها را می پوشد و من می خندم و تحسینش می کنم. چقدر هر روز متفاوت تر از دیروز است و چقدر زمان زود می گذرد عاشق آیفون تصویری، پریز برق است و دوست دارد در را بازکند و خودش چراغها را خاموش و روشن کند و مدام انگشتان کوچکش به این و آن اشاره می کند. وقتی پدرش از سرکار برمی گردد برایش ناز می کند و رویش را ...
5 بهمن 1392

اولین گام ها

نه ماه و 18 روزگی: برگ گلم توانست اولین قدمهای کوچک و تا حدی مستحکم خود را بر زمین بگذارد و راه برود. اکنون او می توانت دنیا را سیر کند و وقتی به او می گوییم که خودت آرام آرام بیا با لبخندی از خورسندی و شعف قدمهای کوچکش را بر می دارد و به طرف هدف مورد نظرگام بر می دارد. این روزها غرق در کتابهایی هستم که تمام طول ترم آنها را انباشته کردم و اکنون وقتی برای دخترکم ندارم. اگر مادرم نبود نمی توانستم اکنون سر در گریبان کتابهایم داشته باشم از او بسیار ممنونم.. مادر جان دوستت دارم و هزاران هزار بار متشکرم   ...
2 دی 1392

خانومانه

نه ماه و 10 روزگی: مدتی است شانه زرافه ایت را که همیشه و در همه حال عاشقش هستی چه مبتکرانه روی موهای زیبایت می کشی و با لبخندی مرا نظاره می کنی و گویی می گویی "مامی ببین منم یاد گرفتم دارم موهامو شونه می کنم." و من جوری نگاهت می کنم و می گویم داری خانوم میشوی دلبرکم. فعلا به عروسکهایت علاقه ای نشان نمی دهی و تمام همدمت همین شانه است. وقتی پتو یا تشک می بینی چه ماهرانه سرت را برویش می گذاری و وانمود می کنی که خوابیدی. من عاشق همین کارهای کوچک و شیرنت هستم. با تو دوباره کودک شده ام. باتو دوباره اتل متل می خوانم. گربه میشوم. مورچه می شوم. باتو اشعاری را به یاد میاورم که فقط نیمی از آن را بلدم و مجبور می شوم تا به دنبال بقیه شعر ...
23 آذر 1392

نوای زندگی

قاشقی را به دستت می دهم آن را برانداز می کنی و بر قابلمه کوچکی می کوبی. قاشق را سر و ته کرده و با دمش می کوبی درمی یابی که صداهای مختلفی از آن بلند می شود و باز می کوبی. دخترکم بکوب و جانــــــانـــــه بکوب که امروز و فرداها مال توست. بشنو این آهنگها را و در خاطر بسپار. پشت دیوار اتاقت پنهان می شم و تو آرام آرام سرت را از کنار در بیرون میاوری گویی می دانی که قصد بازی کردن دارم. می خندی و جلو میای من هم دالی می گویم و تو می خندی به دنبالت آرام می دوم و تو با صدای خنده و جیغ پا به فرار می گذاری. دوباره به درون اتاق می روم و تو دوباره میای و می خندیم با همدیگر. وقتی که سرت را شبها کنار صورتم می گذاری وقتی که در دل آن تاریکی می دانی که من بی...
18 آذر 1392