گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

دلبرانه

دو ماه چه زود گذشت انسان همیشه منتظر زمان خاصیه که فرا برسه و اون زمان براش مهمه ولی غافل از اینکه همین روزهایی که داره می گذره زندگیشه و زمان خاص. عزیزتراز جانمان دلبری می کند چه شیرین زبانی ها که نمی کند خدا می داند. ابتدا سر سفره صبحانه می نشیند روبروی ما کمی که می گذرد جایش را عوض می کند و میاید بغل دستمان می نشیند و رو به پدرش می گوید من با مامان دوستم دوست تو نیستم... می داند که این حرف حسادت شیرین پدرش را به دنبال دارد  در ادامه حرف زدنش می گوید ولی تو را دوست دارم. با او گاهی شوخی می نماییم می گوییم می خای از این بالا بپری پایین به صدای کشیده ای می گوید نه اونوقت تو دیگه دختر ندار، می خای دختر از کجا بیاری و ما می خندیم....
15 بهمن 1394

تجربانه

از ابتدای تولد آدمی نوزاد در حال تجربه است و تو هم به عنوان یکی از این افراد چیزهای خوب و بد زیادی رو تجربه کردی. تجربیاتت برات حکم یه اذوقه و کوله باری از خاطرات هستش این اواخر مدام بهمون می گفتی قورباغه ببینم و ببینم از نزدیک چه جوریه خلاصه مادم وقتی یه بار میره به باغمون برات یه غورباقه کوچولو می گیره و میاره تو شیشه برات نگه می داره تا تو ببینی وقتی فهمیدی مامانا قورباغه گرفته صبح تا شب خواب به چشات نیومد و دل تو دلت نبود که بری ببینیش خلاصه دیدیش و تمام زوایا و جوانحش رو بررسی می کردی از دستها و چشمهاش و زیر گلوش که پر باد می کرد و همه و همه رو از پشت  شیشه دیدی. تا اینکه رفتی سراغ turtule این turtule کردنات و شوق و ذوق دیدنش ...
7 آذر 1394

آشپزانه

بیشتر اوقات هنگامی که چیزی می پزم کنار دستم هستی. حتی شده مقداری نمک یا تخم مرغی را له و لورده کرده باشی  در کنارم حضور مستمر داری. خلاصه اینکه خوشت میاید چیزها را قاطی کنی تا اینکه مدتی پیش  مقداری برنج  پاک کرده بودم و در ظرف کوچکی ریختم. در حالی که داشتم شام می پختم ظرف را برداشتی و  لیوانی که درونش آب بود  را درونش خالی کردی از من خواستی تا نک پاش را بهت بدم تا دورنش بریزی من هم دادم خلاصه کمی باز آب می ریختی و با قاشقت هم می زدی. ازم تقاضای روغن کردی که بهت گفتم این رقم و دیگه شرمنده نمی دم. برای خودت بازی کردی و سراخر گفتی مامان بیا غذا پختم بیا بخور  سوالهای عجیبت شروع شده می گی: مامان جوجه ها تو خو...
23 آبان 1394

چند وقتانه

مدتی ننوشتم دلمان تنگ شد از ننوشتن   این مدت دخترکمان بزرگتر شد کمی لجبازی هایش بیشتر شد، نازش بیشتر شد همه چی را برای خودش می خواهد همچنان با ما پیلاتس می آید و مو به مو در جایگاه مخصوصش انجام می دهد. کلاس موسیقی اش را باز می رود و برایمان شعر های هفل هشتی می خواند ریتم آهنگها را نگه می دارد و با کلمات خود در اوردی آواز می خواند. مثلا یه روزی مرا بغل کرد و گفت: مامانی دارم خوشگله فرار کرده زه دستم کاشکی مامان خوشگلم رو می بستم و ما چشمانمان اینگونه شد سوالهای عجیب و غریب می پرسد عروسکش را که جسیکا نام دارد برایم میاورد می گوید مامان این نمی تونه بشینه؟ من: نه دخترم نرمه فورا می افته  نازدونه: مامان استخون ندار...
25 مهر 1394

دکترانه

وقتی که مادر یکم حالش بد می شود.. صبح مشغول جارو کشیدن یم شوم تو هم شادمانه از این طرف به آن طرف می دوی. مبلها را به کنار می کشم تا پشتش را جارو کنم ازاین فرصت استفاده می کنی و پشت مبلها با من قایم باشک بازی می کنی و می گویی: دای موشه سلام! سلام موشه!! قطعه دیگری از جارو برقی بر می داری و با آن بازی می کنی و من هم همچنان در حال کار. تو: مامان اینجا رو تمیز کن اینجا خیلی کثیفه ها!! تمیز کن مورچه میاد  spider میاد  mouse میاد من: چشم تمیز می کنم. یکی یکی اسباب بازیهایت را از کف اتاق جمع می کنی و می بری توی اتاق خودت می گذاری و می گویی وسایلهای منو  vacum cleaner نخوره ها؟؟؟؟؟؟ من: باشه مامان شما جمع کنی نمی خوره...
10 شهريور 1394

شخصیتهای دخترانه

شب که می شود مرا می بوسی نوازش می دهی..... می گویی مامان برایم داستان "ماشروم "(mashroom) را بخون یکی از شخصیتهایی که خودت نام گذاشتی بعد نوبت به "پاخشوش" (pakhshoosh) بیندی (bindi) می شود باید برای اینها هم قصه بسازم قصه ای کوتاه که دوست داشته باشی و بعد آماده خواب شوی... مرحله بعدی خواب شروع می شود و ار من می خواهی که پشت و شکمت را خارش دهم و دستانم بدن نرم و پنبه مانندت را می نوازد و چقدر خرسند می شوم. کمی که می گذرد اگر خسته باشی خوابت می برد وگرنه اینور آنور می شوی تا خوابت ببرد. می خوابی همانند یک فرشته که آدم از دیدنت سیر نمی شود. پنج شنبه آتلیه رفتیم و عکسهای زیبای گرفتی که دلم می خواست تمام آن 30 عکس خوشگ...
25 مرداد 1394

مسافرتهای یک روزانه

بعد از ماه رمضان در ایام تعطیلات دو روزه یک روز از این تعطیلات رو رفتیم کندلوس جایی باصفا و زیبا با دشتهایی پر از بز و گوسفند و جاده ای طولانیییییییی.  بسیار هوای دلنشین بود باران ریز ریز می بارید ولی ناگهان هوا سرد شد جوری که به در ورودی پارک رسیدیم تگرگ درشت میبارید. سالها بود تگرگ ندیده بودم چقدر برای دلبرمان این تگرگ هیجان داشت و مدام با دیدن هر دانه تگرگ روی کاپوت ماشین از شادی فریاد می زد و می خندید. خوشبختانه بعد از چند دقیقه تمام شد ولی بازم بارون می بارید چتر داخل ماشین داشتیم و سه تایی به همراه دلبرکمان  که پتو پیچ شده بود به پارک و موزه کندلوس رفتیم و خوش گذشت گرچه پاهایمان خیس شد ولی وقتی تو اون فضای خنک نشستیم با یه ...
10 مرداد 1394

تجربیات دخترانه

توی این مدت دخترم چیزهای خوبی رو خودش تجربه کرد که براش خیلی شیرین بود برای اولین بار به نمایشگاه بین المللی کتاب رفتیم و توی راه چند بار به علت خستگی همسر تو ماشین استراحت کردیم از اون به بعد تکون می خوره می گیه مامان تو ماشین بخوابیم خونه خوب نیست خونه نخوابیم. از مسیر که می رفتیم برا اولین بار تونل می دید که خیلی ذوق زده بود و تمام راه رو چه رفت چه برگشت پلک رو هم نذاشت. از نمایشگاه خیلی لذت برد و مدام میگفت بازم بریم کتاب بخریم. عمه اش ازدواج کرد و تو مراسم عمش دختر ماهی بود و کلی رقصید و ناز کرد تازه اونجا فهمیدیم داره یاد می گیره از خودش در مقابل حرف زور بچه های دیگه دفاع کنه. بلز دخترعموش رو دید و تا اومدیم خونه به باباش رو کر...
3 تير 1394

رفع خستگی دختر بانو

گل دختر ما حالتهای مختلفی برای رفع خستگیش داره: اپیزود اول: توی خیابون و بعد از کمی خرید دختربانو: مامان آفتاب بهم خورده خسته شدم بغلم کن من:  الان یعنی بغلت کنم تو بغلم بهت افتاب نمی خوره؟ دختر بانو: یکم بغلم کن خستگیم بره   اپیزود دوم: توی خونه موقع صبحانه یکم چای و نون می خوره دختر بانو: من خسته شدم من: الان بیدار شدی که چرا خسته شدی دختربانو: برم رو تختم دراز بکشم خستگیم بره بعد از یک دقیقه دختر بانو: خستگیم رفت مامان من: به همین زودی دختر بانو: اره من:  ...
29 ارديبهشت 1394

روزانه های دختر بانو 2

گاهی اوقات محبتهایت بی مقدمه است و یکهو آدم تو شک می مونه و دلش می خواد تو اون لحظه بخورتت بی هیچ کلامی در مکانی نا مانوس یا مانوس دستانم را می بوسی و نوازشم می کنی در آن لحظه بهترین شادی را در وجودم می توانی ببینی خوشحالی و شعفی که شاید به راحتی بدست نمی آید ولی آن لحظه بهترین لحظات من است. برای کارهایت اجازه می گیری و می گویی می شه موبایلت رو بدی ساعت بیاد اینجا ازم بگیری و مگر میشود با این طرز گفتار تو به تو نه گفت؟؟ نمی دانم محبت را از کجا گرفته ای ولی دخترکم همیشه همین طور عاشق و مهربان بمان. هنگام خواب بغلم می کنی و مرا می بوسی و من لبخند شعفم همچنان پابرجاست. وقتی خرابکاری می کنی و می دوی و میایی می گویی ببخشید مامان دیگه ا...
14 ارديبهشت 1394