گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

چالش دوم

همیشه از شیر گرفتن برگ گلم برام کابوس بود و البته همچین هم این پروسه راحت ومثل آب خوردن نبود!   چه شبها و روزهایی که برای شیر خوردن گریه می کردی و خوابت می برد و حتی نوازشها و حواس پرت کردنهای من برات کارساز نبود. از اوخر شهریور شروع کردم که وعده های شیر خوردنت رو کم کنم چه بسا که اصلا لب به غذا نمی زدی و مدام هر چند دقیقه برای ته بندی میومدی سراغ اولین و ساده ترین وعده ممکن و اون هم شیر من بود.   خلاصه هفته های زیادی گذشت و وعده ات به یک وعده موقع خواب شب رسید. با چه تلاشهای مستمر و سختی تونستم  بعد از ظهرها  بدون شیر بخوابونمت. هر چه که بود و نبود الان یک هفته است دیگه شیر شبت قطع شده و البته الان خواب...
3 دی 1393

روزانه های دختر بانو

وقت ناهار می شود. ناهارت را می دهم و اعلام می کنم که موقع خواب طهر است. فورا لامپی اگر روشن باشد خاموش می کنی..  اگر لپ تاپ روشن باشد  روشن باشد آن را هم خاموش می کنی و به طرف اتاقت می روی.   من هم به دنبالت میایم. تشکت را چهن می کنم کنار تشک دراز می کشم و برایت یکی از کتاب داستانهایت را که خودت انتخاب کردی را می خوانم یا اگر دوست نداشته باشی خودت می گویی که برایم داستان بگو و من هم داستانی برایت می سازم. داستان تمام می شود پتویت را کنار می زنی می روی سراغ چند عروسکت که بیشتر دم دستت است. چندتایشان را انتخاب می کنی کنارت می چینی شان و پتویت را رویشان می گذاری. داستان یا چیزهایی که  برایت تعریف کردم را ...
19 آذر 1393

مامانش

مدتی بود که مامان من و پدرت منو برای این که مخاطب قرار بدن منو " مامانش " صدا می کردند و هرکاری که داشتن می خواستن از جانب تو حرف بزنن اینو به کار می بردن.  و این شد که الان تو منو مامانش صدا می کنی کلی می خندیم داریم بهت یاد می دیم که مامی یا مامانی ملکه ذهنت بشه. چهارشنبه با مامان پرهام رفتیم شیار 143 رو دیدیم بلیطش مجانی بهمون رسیده بود و ما هم جزو مدعوین بودیم مثلا. خانوم کارگردان هم اومد و جایزه اش و گرفت و رفت. انتظار بیشتری ازش می رفت. به نظر من فقط سکانس آخرش تکان دهنده بود.
17 آذر 1393

رالی

هفتم آذر ماه مسابقه رالی درشهر  از رودسر تا ماسال بود ما هم برای تنوع و سرگرمی برا اولین بار شرکت کردیم شبش زفتیم خونه مامانا تا فردا صبح اونم با ما بیاد ولی شرایط اومدنش فراهم نشد. صبح زود آماده رفتن شدیم تو هم که خواب گنجشکی داشتی تا من پا شدم پشت سرم بیدار شدی.  وقتی لباسهامونو پوشیدیم بهت گفتم بیا باهم بریم رالی تو گفتی "نه نمیام" و حاضر نیودی که با ما بیای منم که مسئول نقشه خوانی در این مسابقه بودم واسه اینه تویه این 2 ساعت و خورده ای مسیر مسابقه حواسمونو پرت نکنی تا ما مسیر و اشتباه نریم تا نمره منفی نگیریم زیاد اصرار نکردم و با خیال راحت گذاشتمت پیش مامانا. ساعت 9 صبح مسابقه شروع شد و ما هم حرکت کردیم. مسابقه جا...
12 آذر 1393

اولین هدف پرنسسم

دیروز  (در 1 سال و 8 ماه و 13 روزگیت) وقتی داشتم بهت میان وعده شیر و کورن فلکست رو می دادم از مزایای شیر و اینکه استخوانها رو چه طور قوی می کنه صحبت می کردم می گفتم زود بزرگ شی بری مدرسه و تو با خوشحالی منو نگاه می کرده و دهانت را باز می کردی ناخود آگاه یهو ازت سوال کردم که چه کاره بشی؟ گفتی دوتور یعنی دکتر و من با تعجب بهت نگاه کردم و خنده ام گرفت که این دکتر شدن رو کی بهت یاد داد ولی برام جالب شد و ادامه دادم بعد با چی بری ؟ و تو با خنده رو لبهات گفتی با ماشین، پلین plane من باز هم از این حرفت مشعوف تر شدم. امروز صبح وقتی با پدرت صبحانه می خوردیم دوباره اینو ازت پرسیدم و تو دوباره همین جوابها رو دادی و پدرت هم تعجب کرد. خوشحا...
29 آبان 1393

شهر موشها و سینما

با خاله معصومه و پرهامی یه هویی تصمیم گرفتیم شما ها رو ببریم شهر موشها. پرهام 11 ماه ازت بزرگتره. رفتیم سینما و شماها فیلم نگاه می کردید و هرجا شعر و آواز بود شروع می کردی به رقصیدن البته دیگه آخرای فیلم خسته شده بودی انگاری حوصله ات سر رفته بود و با بچه های پشتی و بغلی و جلویی و البته بزرگترها بازی می کردی. چند بار هم برا اینکه بری بیرون از سینما گفتی جیش دارم تا ببرمت بیرون ای دخمل زرنگ من. چند وقتیه که با همین ترفند تو ماشین و بیرون از خونه می خوای بری چیزهای جدید ببینی و ما هم فعلا دست به فرمان شماییم. اولین حضورت در سینما برایم جالب و خوشایند بود خوشحالم که از محیط و تاریکی اش نترسیدی و مثل خانومها نشستی رو صندلیت.
4 آبان 1393

محبت دخترانه 2

نوزده ماهگی: بشقاب ناهارت را  با دو قاشق یکی برای خودت و یکی برای من که بهت غذا بدهم را جلویت می گذارم. قاشق را بر می دارم تا با دستهای کوچکت آن را پر کنی و درون دهانت بگذاری جسته و گریخته با کمک من پرش می کنی و نیمی از غذا را ریخته و بقیه را با تلاش در دهانت می گذاری یکی دو بار امتحان می کنی. منم هم در این بین سعی می کنم تا بهت غذا بدم ناگهان قاشق را پر از برنج می کنی و به سوی دهان من می گیری خنده ای بر لبانم جاری می شود می گویم: نه عزیزم تو بخور. گویی نمی شنوی و دهانت را باز می کنی و بگویی بخوووووووور یعنی به من نشان می دهنی که دهانم را باز کنم! از تو اصرار و از من انکار دیگر دست به غذایت نمی زنی و غذایی را که من هم بهت می دهم ن...
4 آبان 1393

پله های موفقیت

بعد از حدود یه ماه الان وقت شد که برات بگم از ماهی که گذشت.. در ماه گذشته ما موفقیتهایی داشتیم شکر خدا. اولین موفقیت مرحله پوشک گرفتنت بود که شکر خدا موفق شدی گرچه خیلی وقته داشتیم تمرین می کردم الان هم بعضی شبها که حاضر نیستی بری دستشویی پوشکت می کنم. دایره لغات فارسی و انگلیسیت بیشتر شده و خوشحالم و همه کارتهای انگلیسیت برات تکراری شده و باید دوباره یکسری سی دی برات بخرم. موفقیت بعدی من دفاع از پایان نامه فوق لیسانس من بود که با نمره عالی در 18 ماه و 10 روزگیت یعنی 25 شهریور به پایان رسید و من خوشحالم خیلی. اصلا فکرش رو هم نمی کردم. سه تا دندون هم داره باهم درمیاد که این روزها الکی برای چیزهای بیخود می زنی زیر گریه و همش بغل می...
27 شهريور 1393

دخترک شیرین زبان

دوماهی می شود که مجال آن را نداشتم تا مطلبی بر این دفتر خاطراتت حک کنم. در این دوماه پیشرفتهای خوبی داشتیم و زبان انگلیسی ات بهتر شده و مدام عروسکهایت را میاوری و اعضای بدنشان را به انگلیسی می گویی. وقتی کودکی می بینی او را بیبی صدا می زنی و گربه و خیلی چیزهای دیگر را می گی خوشحالم که شاهد پیشرفتهایت هستم. تو این دوماه هم دوبار دوباره اس و تهوع گرفتی اونم نصفه شب که مارو روانه کلینیک کودکان کرد و خدا رو شکر حالت خوب شد. دیروز مصادف با 12 مرداد شاهد رویش پنجمین دندان یعنی دندان نیش پایانی بودم یادمه که چند وقته پیش نوشتم که دندان پنجمت دراومده ولی چند روز بعدش دیدم که دندان نبود و دیگه اون پست رو ویرایش نکردم چون تاریخش بهم می خورد. ...
14 مرداد 1393