گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

محبت دخترانه

خواب بعد از ظهر: هنوز زیاد نخوابیده بیدار می شی قبل از اینکه کامل بیدار شی کنارت می خوابم و تظاهر می کنم که خوابیدم  در حالی که با چشمانی نیمه بسته نگاهت می کننم تا که شاید کمی بیشتر بخوابی. من را می بینی و کمی چشمانت را روی هم می گذاری ولی انگار خوابت نمی آید. کنارم میایی لبهانت را روی لبهایم می گذاری و می گویی "مامممممم". توجهی نمی کنم تا بیشتر از عشقت سرمست شوم. سرت را روی صورتم می گذاری تا شاید اینگونه بیدار شوم ولی انگار سودی نداشت. دوباره سرت را روی سینه و شکمم می گذاری و باز مادر بیدار نشد  . در حالی که جلوی خنده ام را گرفتم ناگهان چشمت به سنجاق سرهایت می افتد که گوشه ای قرار دارد. آنها را بر می داری و سعی می کن...
27 خرداد 1393

روزهای سخت

جامانده ار قبل: دو هفته قبل برای اولین بار تو رو بردیم قصر کودک و تو تنها از تماشای شادی بچه ها و بازی با چراغها لذت بردی و اصلا با هیچ وسیله بازی سرگرم نشدی و همشون رو می گفتی " نه نه نه" با اون تکونهای دست خوشگلت فردای اون روز رفتیم کارتینگ و از اونجایی که نتونستیم تو رو بذاریم خونه مامانا تو هم با ما اومدی و منو بابایی هر کدوم جدا جدا سوار شدیم  بسی خوشمان آمد و لذت بخش بود. اما روزهای سخت ما از اونجا شروع شد که تعطیلات 13 خرداد راهی منزل عزیز شدیم و از اونجا رفتیم ییلاق عزیزت اینها. جایی که هیچ وقت دوستش نداشتم . بعد از اون در راه برگشت به خونه من اس و تهوع کرفتم و حالم خیلی بد شد که مجبور بویم چند جا به خاطر همین م...
23 خرداد 1393

اواخر 14 ماهگی

هفته قبل جمعه راهی پارک ملی بوجاق شدیم دخترم خیلی خوشحال بود چون اونجا یه دشت بزرگ بود و اون می تونست راحت همه جا بدوه تونست خیلی راحت گاو ، اسب و گاومیش ببینه نمی دونم دیگه چه حیونهای دیگه ای بودند چون ما هرچی جلو می رفتیم این پارک تموم نمی شد که نمی شد و فقط همین حیوانها رو دیدیم. دیشب رفتیم رستوران کارن و کباب و دیزی خوردیم ولی چه سود تو تنها چیزی که می خوردی فقط زیتون و دوغ بود و اونم اصرار داشتی خودت تنها بطریشو دستت بگیری و در این مراحل البته یه عالمه دوغ روی فرش ریخت  از زیتون خوردن نگو که یکم می خوردی بقیه اشو می انداختی بیرون مثل رنده فقط ریز می کردی فردا می ریم خونه عزیزت (مادر بابا) زیاد خوشحال نیستم چون بهم اصلا خوش ن...
13 خرداد 1393

پرنسس و کتاب

کتابهایت را یکی یکی برایم می آوری و من در طول روز بیش از 10 بار آنها را برایت می خوانم از عکسهای کتابها استفاده می کنم و داستان را جور دیگر برایت توضیح می دهم. عاشق کتابچه کوچکی هستی که عمو مجید (دوست بابا) از دبی برایت آورده است الحق کتاب خوبی است هم جنس کاغذهایش محکم است و هم اینکه به صورت اسلایدی برایت باز می شود. دوستش داری و من هر روز برایت انها را میخوانم. البته ناگفته نماند که این کتابها انگلیسی است و تو چندان به کتابهای کودکانه فارسی همچین علاقه ای را نشان نمی دهی. امروز باز هم در تمرین بودیم تا کم کم تو را از پوشک بگیرم. ولی باز برگشتی به چند روز پیش. پیشرفت خوبی داشتیم ولی نمی دانم چرا بعضی روزها اصلا همکاری نمی کنی. دوست دارم ک...
31 ارديبهشت 1393

دایره لغات

  دختری دارم همچون برگ گل زیبا و شاداب و از خداوند بزرگ می خواهم که  همیشه نگهدارش باشد.        دایره لغات دخملی هزاران الله اکبر داره بیشتر میشه به دایی دای میگه با تشدید رو حرف ی. عکس عروسی ما رو که دیوار می بینه نشون میده و می گه بابا البته این قلم آخری و خیلی وقت بود می گفت ولی یادم می رفت بنویسم عکس خودش رو که رو دیوار خونه مامانم اینها هست هم وقتی ازش می پرسیم کیه؟؟ خوشو نشون می ده. کلکی هست واسه خودش وقتی که بهش عکس عروسی خودمونو نشون می دم می گم مامان کو با دست خودشو اشاره می کنه و می خنده می دونم که می خواد با اینکار منو اذیت کنه مثلا . دو روز گذشته عمه  و عموش مهمانهای ما بودند و بابایی همین...
27 ارديبهشت 1393

حرفهای دخترک

دخترم کم کم داره شروع می کنه به حرف زدن و کلماتی مثله س رو با فتحه و کشیده بیان می کنه وقتی وارد مکانی میشه تا سلام  کنه. سا ااا هم منظرش ساعت هست که البته ساعت رو به clock و تیک تاک هم می شناسه. وقتی بهش می گم بریم  cat ببینیم منظورمون رو متوجه میشه و سریعا می ره طرف بالکن تا اون رو ببینه. finger  هم متوجه می شه و با دستهاش انگشتهاشو نشون می ده. ماشالله به هوشت مامانی. عاشق سه چرخه سواری و گردش در پارک و البته دویدن در پارکه و ما غروبها می ریم گردش علمی در پارک و انواع حیوانات و مورچه و حشرات رو می بینیم و من اونها رو معرفی می کنم. عاشق سی دی زبانش هست و با اون فقط ناهاز یا شام می خوره و قبل از اینکه آهنگهای مورد علاقه ...
18 ارديبهشت 1393

اولین پیتزای بیرون

 شکر خدا بالاخره دخترکم به یکسالگی رسید و الان همه ی غذاها براش مجاز شدند و ما هم دیشب در یه حرکتی که اولش یکم اعصاب خوردی داشت بعد خوش گذرونی برای اولین بار دخملی رو بردیم پیتزا پیتزا . دخترم شاد بود البته یکم غریبی می کرد ولی اون که به زور دو لقمه غذا دهنش می ذاشتیم دیشب ماشالله خوب خورد.. سالاد ماکارونی و گوجه و پیتزا که وقتی پیتزا رو دید بقیه رو ول کرد و با دستاش نشون می داد که بهش پیتزا بدیم البته داغ بود و با وجود کم طاقتی دختری مجبور شدم چند تکه ای بهش بدم اونم همش می گفت بوووووووو و ما می خندیدم ولی در همان حال هم باز هم می خواست. در آخر هم شبانه توی کوچه همان جا قدم زدیم و دخملی با صدای بلند حرف می زد و می دوید و شاد بود... ت...
30 فروردين 1393

تولد و سال نو

15 اسفند ماه سالروز تولد یکسالگیت بود و ما را برآن داشت تا مراسمی برایت تدارک ببینیم و این تولد همزمان شد با جشن دندانهای کوچکت. مراسم بسیار خوب و در وسع اندک ما با خوشی تمام شد البته خستگی های خاص خودش را داشت که آن هم شیرین بود. در 27 امین روز اسفند سرانجام واکسن یک سالگی را زدیم و در چهارشنبه سوری آخر سال به صرف ماهی مهمان خانه مادر بودیم. در روزهای آخر سال پدرت سرانجام از کارهای خسته کننده اش فارغ شد و ما توانستیم خریدهای عید را انجام بدیم البته هول هولکی که زیاد راضی نبودم. و سرانجام سال 1393 سال اسب تو فرشته کوچک در کنار هفت سین نشستی البته چه نشستنی همش درحال دست زدن به وسایل هفت سین بودی که مجبور شدیم زود سفره هفت سین را برداری...
17 فروردين 1393

اولین دندانها

در 11 ماه و بیست روزگیت شاهد حضور دو تیزی در دهانت شدم و بالاخره فهمیدیم که این شکم پیچه ها و بهانه گیری ها و شب نخوابیدنهای اخیرت به خاطر حضور همین دندانهاست. همچنان مشغول یاددهی زبان به تو هستم و در این مراحله یخچال، ساعت، تکان دادن سر، بینی، چشم، دست زدن، خداحافظی کردن و بوس فرستادن را به زبان انگلیسی می دانی و هروقت  البته اگر عشقت بکشدازت بپرسم انجامشان می دی و ما بسی خوشحالیم. در تدارک جشن کوچکی برای تولد یکسالگیت هستم و باورم نمی شود که یک سال است که تو در خانه مایی و گل سرسبد خوشحالی ما شده ای. خدایا شکر.
4 اسفند 1392