گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

راه رفتن با کمک

چهار روزی هست که دخترک شیرینم با کمک وسایل از جمله مبل و پشتی راه میره و همیه دلش می خواد که ما ببریمش کنار این وسایل تا راه بره البته در کنار این راه رفتن بازی هم باید باهاش بکنیم. در حال کنکاش همه خونه است حتی زیر فرشها. البته عاشق سرامیک هم هست همیشه به اون قسمتهایی از خونه که فرش و موکت نیست سرک می کشه و دستهاشو محکم می کوبه به سرامیک. عشقکم عزیزکم یواشتر دستان کوچکت را بکوب!!!!!!! دخترکم clap  و bye bye رو خوب می فهمه و هروقت بهش بگیم اونها رو با خنده زیبایش انجام می ده. در همین راستا هم چون الان 4 دست و پا می رم مامانم اصلا به درسش سهله به یکم از کارهای خونه ای که می کرد هم نمی رسه ...   من دارم بزرگ می شم..........
16 آبان 1392

4 دست و پا

در هفت ماه و 18 زندگی زیبایت چند قدمی 4 دست و پا می روی و زود خسته می شی و دراز می کشی. کنار دیوار و مبل و هرچی که قابل تکیه کردن باشد می ایستی و دنیا را مثل آدم بزرگها نظاره می کنی.عاشق  توپ بازی هستی و دلت می خواد یکی تو را بلند کند تا به توپ شوت کنی. دایی ات مدام بغلت می کنه و روی یخچال و کمد می نشوندت و تو هم که عاشق هیجان و بازی های بالاتر از سن خودت هستی همش چشمت اون بالا بالاهاست....   وقتی کنار چیزی می ایستی بعد از یک مدت خودتو از عمد به عقب پرت می کنی تا ما بگیریمت و این روند بارها تکرار میشه و این از بازی های مورد علاقه ات هست. برای خودم:  فردا تولد 30 سالگی ام هست و من هنوز مات و مبهوتم باورم نمیشه که...
1 آبان 1392

تلاش

روی زمین دمر شده ای مدام نق و نوق می کنی که بگویی بیایید مرا بغل کنید جایم خوب نیست..    مدام مسیر راهت را کج می کنی.. زمین را می خوری می خواهی ببینی چه طعمی دارد!!!! باز هم نق می زنی.. دستانت را بر سرامیک کف اتاق می کوبی گویی می دانی که صدایش تو را خوشحال می کند.. باز هم می کوبی و در همان حال خوش و شادت باز نق می زنی... عزیزکم دخترکم این رسم زمانه است این رسم بزرگ شدن و مستقل شده است باید تلاش کنی شاید هزاران بار تلاش و تلاش تا موفق شوی بر رو پاهایت قدمهای استوار برداری.. می دانم سخت است می دانم... می دانم که کسی را صدا کردن ولی پاسخی از آن نشنیدن چقدر سخت است .. با چشمانت کوچک مدام بر می گردی و دوباره در حالی که تلاش برای 4 دس...
22 مهر 1392

اولین خرابکاری

من اولین خرابکاری زندگی ام رو تو 7 ماه و یک روزگی ام انجام دادم و گردنبند مامان خودمو کشیدم تاببینم چه اتفاق با مزه ای می افته و فهمیدم که اون فقط پاره شد. کم کمک دارم شیطونی هام زیاد میشه جیغهای بلند می کشم تا به خواسته هام برسم ولی مامانم توجه نمی کنه و دوبارع جیغ می کشم تا ببینم تو این مسابقه جیغ کی برنده میشه.. چند وقتیه دمر می خوابم تا شیر بخورم هرچی هم مامانم میگه اینجوری نمیشه شیر خورد گوش نمی دم و با برگشتن به حالت خواب دوباره یه ملق می زنم و دمر میشم اینجوری بهتره به نظر من. سه روز پیش مامانم منو برد آرایشگاه تا فر موهامو کوتاه کنه منم از خانم آرایشگر ترسیدم چون ماسک رو صورتش بود و گریه کردم. فکر کنم از اینکه یکم موهام کوتاه ش...
14 مهر 1392

آغاز هفت ماهگی

دیگه رفتم تو هفت ماهگی. فرنی و سوپ می خورم در کنارش اگه سیم یا دستمال کاغذی باشه بدم نمیاد که اونها رو بخورم به نطرم اونها خوشمزه ترند. عاشق خودم هستم وقتی عکس خودمو تو لپ تاب بابایی ببینم کلی ذوق می کنم و براش می خندم  می خوام خودمو بگیرم ولی مامانی نمی ذاره که به مونتیتورش دست بزنم...   با نی آب می خورم البته بگما کلی با آب جباب باید درست کنم بازی کنم وقتی خسته شدم آب رو می خورم. مامانم جدیدا ترم دانشگاش شروع شده    آخه من نمی دونم این دانشگاه چیه که میره من خودم هفت هشت تا دانشگاه و دکترا و فوق دکترا هستم الکی خودشو مشغول کرده منم چون می خوام اذیتش کنم نمی ذارم درس بخونه ورقه هاشو می خورم    جدی...
6 مهر 1392

جا مانده از پست قبل

یادم رفت که تو پست قبلی بنویسم که من و تو و بابایی و مامان جونی  دو سه روزی رفتیم سرعین . هواش عالی بود سردددددددددددددددددددد خیلی حال داد.  دو سه روز بود که بهت نی می دادم تا آب بخوری و بالاخره تو این سفر یادگرفتی که چه جوری باهاش  آب بخوری . خیلی بانمک می شی وقتی با لبهای کوچمولوت نی رو می گیری. دخترم یاد گرفته که می خزه البته اونم از عقب نازنین مادر. روابط عمومیت هم که در حد عالیه همه عاشقت میشن. توی سفر اردبیل هم چند نفری ازمون خواستن که با تو عکس می گیرن اینقدر دل همه رو می بری مامانی. ...
24 شهريور 1392

پایان شش ماهگی

امروز وارد هفت ماهگیت شدی خدا رو صد هزار مرتبه شکر. البته زمان واکسنت هم بود که بر خلاف دفعه های قبل که بابایی پاتو نگه می داشت این دفعه من پاهاتو نگه داشتم چون ماما اونجا بد اخلاق بود و نذاشت بابایی بیاد تو... ندید بدید بود اصلا .... و به نظرم واکسنتو بد ضد که برا اولین بار بود که اینجوری گریه کردی و دل منو بابایی کباب شد و بابا جونی خیلی عصبانی شد از دستشون... البته امروز هم مصادفه با هفتمین سالگرد ازدواج منو بابایی که گلی همچون تو امسال در هفت سالگی با هم بودنمون بهم اضافه شده.. چقدر خوشحالیم که تو در کنار مایی.. نمی دونم برنامه امروز چیه چون باید مراقب تو باشم کیک درست نمی کنم...  دخترم کم کم داره بیشتر شیطون میشه خیلی بهمون و...
17 شهريور 1392

اندر احوالات گوشواره

بعد از ظهر همون روزی که گوشت را سوراخ کردیم قسمت پشتی یکی از گوشواره ها گم شد منم از ترس اینکه دوباره سوراخ گوشت ترمیم نشه تندی آزانس گرفتم و دوباره راهی مطب شدم تا  یکی دیگه جایگزین اون گوشواره کنم. بعد از اینکه خانم پرستار یه نواش را داد برای  اولین بار من و تو تنهایی پیاده راهی مرکز شهر شدیم.. چقدر سخت بود تنهایی ولی خوش گذشت.. از امروز یاد گرفتی که شست پاتو می خوری ای دخمل شیطون من...
27 مرداد 1392