اولین آهنگ زندگی
روزها می گذشت ولی هر ثانیه اش برای من به اندازه یه ماه بود... چه طور می تونستم تا دو هفته صبر کنم!!!! توی اون روزها به دلیل احوال نامساعد و حالتهای تهوع بسیار و البته حساسیت به انواع و اقسام بوها راهی منزل مادرم شدم تا دراونجا هم استراحت کنم و هم تنهایی موندن در خانه منو اذیت نکنه و از افکار بد رها بشم.. اما... بازهم بعضی اوقات سراغم میومد. مادرم دلداریم می داد ولی هیچ اثری روی من نداشت و من همش از ترسهام می گفتم... 91/5/4 دیگه داشتم از ترس خفه می شدم مادرم در آشپزخانه بود و پدر در پذیرایی مشغول تماشای برنامه تلویزیونی بود.. درب آشپزخانه رو بستم تا صدامو پدرم نشنوه (نمی دونم چرا؟؟ شاید خجالت می کشیدم) تا وارد شدم زدم زیر گریه و ب...
نویسنده :
گلی جون
16:24