گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

اولین آهنگ زندگی

روزها می گذشت ولی هر ثانیه اش برای من به اندازه یه ماه بود... چه طور می تونستم تا دو هفته صبر کنم!!!! توی اون روزها به دلیل احوال نامساعد و حالتهای تهوع بسیار و البته حساسیت به انواع و اقسام بوها راهی منزل مادرم شدم تا دراونجا هم استراحت کنم و هم تنهایی موندن در خانه منو اذیت نکنه و از افکار بد رها بشم.. اما... بازهم بعضی اوقات سراغم میومد. مادرم دلداریم می داد ولی هیچ اثری روی من نداشت و من همش از ترسهام می گفتم... 91/5/4 دیگه داشتم از ترس خفه می شدم مادرم در آشپزخانه بود  و پدر در پذیرایی مشغول تماشای برنامه تلویزیونی بود.. درب آشپزخانه رو بستم تا صدامو پدرم نشنوه (نمی دونم چرا؟؟ شاید خجالت می کشیدم) تا وارد شدم زدم زیر گریه و ب...
18 شهريور 1391

اولین اضطراب

با ترس و لرز و هزار دعا و صلوات وارد کلینیک شدیم من و آقای همسر. انتظار داشت منو خفه می کرد از ترسم با همسرم صحبت می کردم ولی اون همش اخم میکرد و میگفت از این فکرها نکن منم از ترسم دیگه همه رو می خوردم.... اسممو صدا کردن مثل زمانی که منتظری معلم مدرسه نمره امتحانی تو بخونه و تو دل تو دلت نیست... تنها و با قدمهای آروم یا شاید تند!!!! یادم نیست!!!! وارد مطب شدم به یه سری از سوالها جواب دادم و زمان فرارسید....   دکتر: لباس زیرتو  دربیار برو بخواب.... چقدر بی احساس انگار از روی نوشته داشت می خوند.. رفتم روی تخت سونو می کرد.... دستیار دکتر: خانم دکتر این دستگاهش خیلی بده اصلا نمیشه چیزی رو پیدا کرد.... دکتر: آره ... بر...
7 شهريور 1391

احساس حضور

سه ماهی بود که در اقدام و انتظار بودم.... ماه شعبان فرا رسید ماهی که سالگرد قمری ازدواج من و آقای همسر بود... این ماه یه جورایی حس می کردم تو هستی یکی هست و داره بهم می گه بابا من دارم میام.... 13 شعبان زمانی بود که حضور پر رنگت را در کیت آزمایش خانگی حس کردم... دلم لرزید... دستم لرزید.. هم خوشحال بودم و هم اضطراب و ترس منو داشت خفه می کرد... به آقای همسر گفتم... چیزی نگفت.... تو چشمهاش هم شادی می دیدم که نمی خواست ابراز کنه و هم نگرانی.... نگرانی اتفاقهای بد گذشته... نمی د انم چطور ؟؟ ولی فورا لباس پوشیدم به آزمایشگاه رفتم و از مسئول خواستم که جواب رو زودتر بهم بگه تا زود داروهامو شروع کنم و خوشبختانه قبول کرد.. ساعت 12 ظه...
4 شهريور 1391

آرامش

یه مدت میرم سفر تا دور بشم از این همه هیاهو... این همه استرس ....یکم هم به کارهای شخصی خودم میرسم فقط محتاج دعاهای شما هستم..... منو تو دعاهاتون فراموش نکنین..
16 خرداد 1391

اولین خوشحالی

مرحله اول دانشگاه سراسری قبول شدم......... خدایا خودت کمکم کن بقیه نتایج هم خوب باشه... منو به آرزوهای بعدی ام هم برسون... خدایا بازم منتظر معجزه های بعدیت هستم... ممنونم دوست دارم خیلی......
7 خرداد 1391

یه بهانه و یه شعر از خودم

در این دیار عاشقی که کس به کس نمی زند سکوت بی فروغ ما نفس نفس نمی رند تو ای شب سیاهما کجا روی ز این سکوت بیا که در سرای ما پرنده پر نمی زند در این هوای بی نفس که دم به دم نمی رسد تو ای سوار عاشقی بیا که کس نمی رسد مرا ببر ز این خیال در این دیار بی کسی، کسی محک نمی زند......
31 ارديبهشت 1391

سال نو ، خبرهای نو

روزهای اول سال نو را با خبرهای خوش بارداری بچه های کلوپمون شروع کردم.... خدایا ازت ممنونم ازت ممنونم که دل دوستهای عزیزم رو شاد کردی... لطفت رو شامل همه ی منتظران کن بزار اونها هم لبخند امید رو لبهاشون باشه.... وقتی چشم باز می کنم تو را می بینم می دانم که تو همیشه و همه جا کنارم خواهی ماند.. دلگرمم که تو هوای مرا نیز خواهی داشت... از لطف سرشارت سر تعظیم فرو می آورم و تو را با تمامی سلولهای خاکی خود فریاد می زنم... خدا جون دوست دارم..........  
20 فروردين 1391

سال 91، سال نهنگ

آمد آن سالی که تو حتما در کنارم خواهی بود.... سال جدید رو با انرژی فوق العاده مثبت و البته توکل به خدای بزرگ شروع کردم ..  انرژی که می دونم تو را امسال حتما درکنارم خواهم داشت... یه عالمه برنامه دارم برا خودم و خودت... بهترین زمان برای نوشتن فصل جدیدی از زندگیت همون موقعی هست كه می اندیشی به آینده ات چون این آینده همان گذشته ایست كه منتظرش بودی یك كم واقع بین تر باش می دونم واقع بینی   عمری با حسرت و اندوه زیستن نه برای خود فایده ای دارد و نه برای دیگران باید اوج گرفت تا بتوانیم آن چه را که آموخته ایم با دیگران نیز قسمت کنیم . لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه...
15 فروردين 1391

خانه تکانی دل

امشب وقت اذان مغرب دلم خواست مکه بودم یا تو مدینه کنار مسجد پیامبر.. دلم پرواز کرد و یکم دلم لرزید.  اشک داشت جاری می شد اما دیگه بهش مجال ندادم... این یعنی چی؟؟ آخر ساله و سال 90 داره با تموم سختی هایی که برامون داشته تموم میشه... امید دارم که سال نو بهار نوی زندگی من باشه..  انسان دریا هست و مشکلات زندگی موجها و کف دریا... پس منم باید مثل دریا وسیع باشم و نذارم این موجها منو از پادربیاره.. این موجها به من یادآوری می کنه که من دریا هستم مرداب نیستم که بی حرکت باشم.. کنارم باش کنارم باش تاآخرش تا ته ته خط..   کودک عزیزم منتظرتم تا توی سال جدید  تو رو درکنارم حس کنم ببویم و خدا رو بیشتر شاکر باشم. ...
19 اسفند 1390