گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

فقط 5 روز

تنها پنج روز بیشتر نمانده که  من و تو اولین دیدار را با هم داشته باشیم. عزیزکم این اواخر فقط برای سلامتیت دعا می کنم... بی جهت گریه ام می گیرد.. بی جهت دلم تنگ می شود ... بی جهت  عصبانی می شوم و اینها نشون می ده که هورمونهام واقعا قاطی کردن.. عزیزم بزار از این دنیای خاکی کمی باهات حرف بزنم.. بهت بگم که این دنیا غم و شادی و سختی و خوشحالی داره . هر وقت از دست این غمها خسته شدی و دلت گرفت بدون که منو پدرت هستیم هستیم بشنویم که چه در دلت می گذره .. خدا هم هست البته هر وقت دلت از بی عدالتی دنیا گرفت با خدا حتما حرف بزن... تو شادی هات هم ما رو حتما سهیم بدون و شکر و خدا و همیشه بجا بیار... عزیزم آرزو می کنم که دنیا همیشه به کا...
10 اسفند 1391

در انتظار دیدار تو

با شور و اشتیاق و البته کمی استرس در انتظار کودکی هستیم که چراغ خانه ماست. برآنیم که آنچه که از توانمان برمی آید را به نحو مطلوبی برایت مهیا سازیم. چقدر زود امتحانات ترم اول به پایان رسید و چقدر زودتر ترم دوم آغاز شد. نمرات بسیار خوب بودند که بسی ما را خوشحال نمود. خوشحالم که توانستم با تمام سختی های دوران بارداری ترم خوبی را پشت سر بگذارم..  فقط 20 روز دیگر باورت می شود؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا شکرت هزاران هزار بار شکر که مرا نیز لایق مادر شدن دانستی.. خدایا چقدر شیرین است که تو صدای مرا سرانجام شنیدی و پاسخ مثبت دادی خداجونم دوست دارم... چند روز باقی مانده هم همراه می شود با حضور من در کلاسهای درس.. کلاسهایی که برایم شیرین است.. خدایا تو...
21 بهمن 1391

40 و اندی روز

امتحانات با تمام سختی هایش چه زود به پایان رسید. برای ورود انسان جدیدی در زندگی مان شروع به خرید لوازم مورد نیازش کرده ایم... ولی کمی ناراحتم .... نمی دانم چم شده است ولی در این لحظه غمی را در دلم حس میکنم... 40 رو بیشتر نمانده که ما این راه را به سلامتی تمام کنیم 40 روزی که امیدوارم به راحتی سپری شود و فصل جدید زندگی من و پدرت  بخوبی ورق بخورد و با دیدن لبخندهای تو نگرانی هایمان التیام بخشد.  
5 بهمن 1391

ماه هفتم

دلبر کوچکی دارم که هر روز بزرگتر می شود و با لگدهای جانانه اش به من می گوید که دیگر جایم تنگ شده.... دلبرک من دختری است که قرار است همدم تنهایی های منو و پدرش باشد....  ماه هفتم هم آغاز شده است و من در این مدت سخت مشغول درسهایم هستم... زمان امتحاناتم خیلی نزدیک است و من هر روز تنبلتر از روز گذشته میلی برای درس خواندن ندارم...  فکرهایی ذهنم را مشغول کرده که مرا بسیار نگران آینده تو کودکم می نماید... در این وانفسای زندگی گاهی به خود و عشق مادریم شک می کنم که آیا مادر شایسته ای برایت خواهم بود؟؟ آیا می توانم تو را به آرزوهایت برسانم؟؟ آیا از این دعوت خوشحال می مانی یا     ؟؟؟ نمی دانم هیچ نمی دانم... خدایا تو در این ...
5 بهمن 1391

ماه شش

کمردردهایم کم کم آغاز شده اند.... بی خوابی های شبهایم بیشتر می شوند ... خوابیدن به پشت و آسوده خوابیدن برایم رویایی بیش نیست.... اما ... اما همه این سختی ها به داشتن تو می ارزد... همه ی این آلامها با لبخندها و قهقه هایت در فضای خانه کوچک ما محو می شود... با دستهای کوچک دعایمان کردی .. چه خوب است کودکی همانند یک فرشته دلی به بزرگی دریا داشته باشد..  توانستیم در این گرانی که در خانه های مردم سرک می کشد با سختی یک ماشین تهیه کنیم... ازت ممنونم که نیامده به فکر ما هم هستی... دوستت دارم کودکم..
1 آذر 1391

ماه پنجم

خدا رو شکر عزیزکم دوردونه ام که ماه پنجم شروع شد و ما تونستیم تا اینجا با هم باشیم...... ولی من هنوز نمی دونم که دخملی یا پسمل؟؟ توی سونوی قبل خانم دکتر گفتن پسر..... در آخرین سونو که آنومالی باشه دکتر دیگری گفتن دختر!!!!!!!!!!!!!!!!! چقدر سخت شده برام این لحظات چند هفته ای با پسرم خو گرفتم و الان م یبینم دختره چقدر رابطه ها بهم میریزه چقدر شوکه میشی می بینی که اونوی که تو تصوراتت باهاش بودی الان یکی دیگه است... همسر عزیز از این خبر انگار شوکه نشد یا به عبارتی راحت باهاش برخورد کرد و می گه براش فرقی نمی کنه که چی باشه..... نمی دونم از ته دل میگه یا برای اینکه من ناراحت نشم به روم نمیاره؟؟؟ این دودلی منو بر این می داره که دوباره برم...
1 آبان 1391

ماه چهار و دانشگاه

به امید خدا وارد ماه پنجم بارداری شدم و دوران خوبی رو دارم طی می کنم... نمی دونم تو چی هستی.. دختر ؟؟ پسری؟؟ هر چی که هستی ایشالله در سایه حق سالم و صالح باشی. فردا اولین روز دانشگاه منه با اینکه تویه یه شهر دیگه است ولی سختی اش رو به جون می خرم و فردا با تو عزیز دل مامان میریم دانشگاه بچم از الان یعنی وقتی که توانایی شنیدن داره میره سرکلاس درس و ایشالله یکی از مهندسین ناسا یا یکی از محققین برجسته و افتخار ما بشی عزیزم... از فردا خوب به درسها گوش بده و زیاد مامی رو اذیت نکن قربونت برم ...
1 آبان 1391

چند هفته گذشته

خدا رو شکر و هزاران شکر که با اینکه رفتن به تهران برای هر دوی ما ( من و آقای پدر) سخت بود ولی به همه چیز می ارزید. چندین بار سونو شدیم و شکر خدا شما سالم بودی ...  واقعا از این لطف خدا سپاسگذارم بهش توکل کردم و امیدوارم بقیه راه رو هم به سلامت با هم طی کنیم عزیزکم... عروسکم خوشبختانه خبر خوب بعدی قبولی در دانشگاه برای ارشد بود که خدا اینجا هم لطفشو بیشتر بهم نشون داد.. دوستهام معتقداند که من مرخصی بگیرم ولی من عاشق تحصیلم و می خوام با درس خوندن  زمان برام سریعتر بگذره ... خدایا در ادامه راه هم یاور من و فرزندم که امانتی از جانب توست باش
26 شهريور 1391