گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

اشکهای من

امشب دلم هواتو خیلی کرده.. چرا می گم هواتو؟؟؟ شما که 2 تا بودید 2 تا غنچه ای که گل نشده پرپر شدید پس بهتره بگم دلم هواتون رو کرده بود! اگه الان بودید یکی 2 ساله و یکی هم 6 ماهه بودید.. خدایا دلم غنج رفت.. دلم هوری ریخت پایین... اشکم جاری شد... یعنی اینقدر کوچیکم که منو نمی بینی... خدایا دستهامو باید تا کجای عرشت بالا بیارم تا منو ...منه حقیر رو ببینی؟؟ کوچولوهای نازنینم.. دلم می خواست صدای قلبهای نازنینتون لالایی شبهای پرتلاطم من بود... ای کاش می تونستم یه ذره به نداشتنتون عادت کنم... همه می گن میشه فراموش کردم.. ولی گوشم از این حرفها پره..
7 اسفند 1390

دلم گرفته

دل گرفته ام از بازی زمانه و تکرار روزهای تکراری...... منتظرم منتظر یه ندا یه معجزه که بگوید تو در راهی..... سکوتم حتی طاقت شبهای تار دلم را ندارد.....  به کدامین گناه و کدامین نگاه اینگونه مجازات می شم.... دلم هوای تو را دارد.... انتظار گلویم را می فشرد گویی دیگر نمی توانم نفس بکشم.... دلم گرفته از تازیانه های باد... از کوچه باغهای بی یاس.... بی تو هیچم ...
27 دی 1390

یاد ایام

دیروز یه مطلبی توی نوشته های سال 80-81 خودم پیدا کردم اون موقع ها خیلی دست به قلم بودم مثلا برا خودم هههههههه. چندبار هم تو مسابقات و جشنواره برنده شده بودم یادش بخیر... گفتم بذارمش اینجا تا واسم همیشه بمونه... شاید ذوق هنریم برگشت!!! آیا وقتی این خورشید طلائی با زمین سخن نمی گوید باز مجالی برای عشق می ماند!! باز غبار غم آسمان عشق را تیره کرد دیگر خورشید عشق نمی تابد و دیگر پرتوش جانهای بی مقدار ما را از محبت سیراب نمی کند دریای زندگی بدون ماهیان عشق باز در تلاطم است. دیگر قلبی برای کسی نمی تپد. دیگر گلی برای اشکهای مجنون نمی روید. دیگر پرتو صبح از دیوار عشق سرک نمی کشد. دیگر بلبلان بر درخت عشق و محبت، آواز نمی خوانند. آخر چرا؟ دیگر د...
20 آذر 1390

آغاز ماه محرم و هنوز در انتظار

تمام آزهای مربوطه رو انجام دادم و خدارو شکر مشکلی نبود. نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت چون خانم دکتر محترم دلیلی واسه سقطهای من پیدا نکرد  و بهم اجازه بارداری داد  اما............   من هنوز در کابوسهای دوبار تجربه ی تلخ خودم هستم  بنابراین تمصمیم گرفتم که برای اطمینان و صحت و سقم تشخیص خانم دکتر یه نوبت از ابن سینا بگیرم و این دوجواب رو با هم ارزیابی کنم.. در همین راستا یه تماسی با این پژوهشکده داشتم و نوبت بنده رو واسه 27 آذر تعیین کردند ( دستشون درد نکنه با این زمان بندیشون آخه این همه مدت!!!) و یعنی من همچنان باید در لیست انتظار واسه یه هدیه از طرف خداوند  باشم.... ولی هیچ کس نمی تونه منو الا...
5 آذر 1390

آنچه بر من گذشت

از آخرین آپی کردم یک ماه می گذره سعی می کنم تمام اونچه که یادمه رو بنویسم. 1- اولین چیزی که الان به یادم افتاد این بود که من پس از این همه تلاش برای انتقالی و موفق شدنبرای رفتن به دانشگاه چند روزی معطل  ثبت نام شدم و خلاصه به مرحله شیرین ثبت نام رسیدم که بایک مشکل خیلی بزرگ مواجه شدم و اون این بود که خانم مدیر گروه محترم بعد از کلی نامه نگاری باایشون فقط 2 درس از درسهای گذرونده منو قبول کرد و با این توصیف من باید 4 ترم دیگه باز می خوندم که من شاخ درآوردم .  من با کلی ناراحتی از این همه دوندگی منصرف شدم دیگه برا ثبت نام نرفتم و تصمیم گرفتم که یا دوباره برگردم البته بعد از بچه دار شدن   و یا اینکه همین جا دوب...
15 مهر 1390

داداش کوچیکه و سالگرد ازدواج

پنج شنبه غروب بود که دیدم صدای موبایلم دراومده و یک شماره ناشناس دارم وقتی سلام و علیک کردم عدیدم داداش کوچیکه است و شماره اش رو هم عوض کرده و گفت داره برا مرخصی سربازی میاد و بهم گفت آبج خیلی گشنه ام هست و لازانیا برام درست کن تا بخورم. آخه لازانیاهای من یکم خوشمزه است . بنابراین دیروز جمعه شب دادشیم می خواست برسه منم رفتم دنبال مامانم و اونو آوردم خونه خودمون تا با هم باشیم داداش بزرگم هم غروب با خانومش اومد ولی جای بابایی خالی بود هرچی اصرار کردم گفت کار دارم نیومد. شام خوبی بود و کلی خندیدیم. امروز هم دارم مدارک دانشگاه رو برا ثبت نام جمع می کنم که برم واسه ثبت نام. دیروز مسابقه فوتبال بود و همسری برایه یه سری مسایل کاری دیر اومد...
26 شهريور 1390

ثبت نام دانشگاه

روز 22 شهریور نوبت ثبت نام من بود روزی که منتظر بودم که مامانم و داداشم بیان دنبالم تا بریم دانشگاه. منم چون می دونستم مامانم از اون دسته افرادی هست که صبح زود میاد صبح خیلی زود از خواب ناز بیدار شدم. بنابراین صبح زود رفتم یه دوشی گرفتم  . و منتظر مامانم بودم که دیدم ای وای ساعت 8 شد و از مامان خبری نیست یه زنگی بهش زدم دیدم تو راهه و چون برادرم دیر بیدار شد یک دیر شد و تا دانشگاه رفتیم ساعت 9 شده بود .  وقتی به قسمت ثبت نام رسیدم  اونچه که می دیدم رو باور نمی کردم  یه عالمه دانشجو اومده بودند برا ثبت نام. داشتند شماره می دادند که هر 20 نفر رو برا ثبت نام صدا می کردند. منم رفتم شماره گرفتم شماره من 256 بود . یعنی دست کم...
26 شهريور 1390

ثبت نام

نی ناز من امروز کله سحر پاشدم رفتم دانشگاه تا ببینم نتیجه انتقال من چی شده خوشبختانه با این انتقال موافقت کردند و من تا چند روز دیگه می رم برا ثبت نام  . ولی فردا صبح هم باید دوباره برم چون مسئولین محترم دانشگاه مدارک شناسنامه و کارت ملی اینجانب رو گم کرده اند و باید براشون ببرم هرچی امروز بابایی سعی کرد تا فاکس کنه تا من این همه راه دوباره نرم نشد مثل اینکه فاکس شون خراب بود برام دعا کن تا موفق بشم گلم.  ...
17 شهريور 1390

پایان ماه رمضون

قشنگ و ناز مامانی فردا دیگه آخر ماه رمضونه و دیگه می ریم تا سال دیگه دوباره ماه رمضون دیگه ای بیاد. فرشته ی خوشگل من ما هم منتظریم که خدای مهربون لطفشو دیگه به ما عنایت کنه. می بینی دست تقدیر و ما پارسال این موقع مالزی بودیم و من مشغول درس خوندن و کلاس های دانشگاه بودم اما الان خونه خودمونیم. چند روزی بود که هوا اینجا خیلی سرد بود ولی امروز دیگه آفتاب دراومد و یکم گرم شد فقط یکم. فردا می ریم خونه مامانی من و برای دو روز دیگه تعطیلات فعلا برنامه ای نداریم. بابایت سرش خیلی شلوغه وقت هیچ کاری و نداره. منم فعلا که بیکارم همش به خودم می گم یکم کتاب بخونم ولی هیچ وقت این کارو نمی کنم. نمی دونم شاید تنبل شدم. امروز می خواستم برم دانشگاه ولی دان...
8 شهريور 1390