گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

گوشواره

سرانجام در پنج ماه و هفت روزگی ات خودمان را قانع کردیم که گوشهای کوچکت را سوراخ کنیم. آقای پدر امروز اومد دنبالمون و ما را به مطب دکتر بداخلاق برد. می گم بداخلاق چون اصلا روش برخورد با یک بچه کوچک رو نمی دونست نه نازی نه خنده ای برای دخترک معصوم و بی رحمانه بدون هیچ پیش زمینهه ای گوش دخترک را سوراخ کرد. کمی گریه کردی گریه ات دردآوربود من که تمام بدنم با گریه هایت به درد آمد. نمی دانم گریه ات از درد سوراخ کردن گوش بود یا از ناآشنایی با دکتر. چقدر پشیمان شدم که چرا  برای سوراخ کردن گوش تو را پیش دکترت نبردم. به هرحال دخترم گوشواره هایت مبارکت باشد. 4 هفته دیگر گوشواره های خودت را می اندازی و برای ما دلبری می کنی. بزودی عکس  ...
21 مرداد 1392

پنج ماهگی

چند روزی هست که وارد ماه پنجم زندگی شیرین و پرافتخارت شده ای. غذای کمکی رو با فرنی شروع کردم و خدا رو شکر می خوری. می دونم خیلی بی مزه است. قطره آهنت را هم شروع کردم یک قطره از اونو من چشیدم وای خدای من چقدر دهانم طعم بدی گرفته بود دلم برایت سوخت تو چه طور این قطره خیلی بد مزه را تحمل می کنی عزیزکم. تعطیلات عید فطر را در منزل عزیزت(مادر بابا) گذراندیم. روزهای بارانی آن را با گشت در مرکز خرید گذراندیم ولی دریغ از یک چیز بدرد بخور و چشمگیر برای من. عمه جانت برایت شلوارک خرید دستش درد نکند یادت باشد از او تشکر کنی.
20 مرداد 1392

تا امروز

روز به روز شاهد پیشرفتهای روزافزونت هستم.. با دستهای کوچکت بازی می کنی و مدتی محو عکس العملهای متفاوت آن می شی. روزی با همین دستهای کوچک کارهای بزرگی خواهی کرد. مدتهاست دستهایت رو به پاهایت می رسانی و با اونها کلنجار می ری. دیگه مدت طولانی در طول روز نمی خوابی و خوابت کم شده و مدام شیطنت می کنی.  همین شیطنتها هم باعث شده شیر کم کم بخوری... کلماتی مثل ب.. بووو.. رو می گی و یه وقتهایی صدای ما ما رو ازت می شنوم.. دلم قنج میره برای حرف زدنت.. صبح که پا میشی با خودت کلی حرف می زنی تا منو از خواب بیدار کنی..  واقعا این حس مادری چیه که خدا تو وجود زن گذاشته. نفست به نفس کودکت بسته است با هر تکان و صدایی که کودکت کنارت در خواب انجام ...
15 مرداد 1392

کنجکاوی

دستهای منو موقع شیر خوردن می گیری و باهاشون بازی می کنی محکم  محکم جوری که بهم بفهمونی  مامانی جون یه وقت خوابم برد منو تنها نذاری!!! عزیزکم من تنهات نمی ذارم تا آخرین لحظه که نفس می کشم در کنارت خواهم ماند. دستهای کوچکت برایم عزیز هستند. خیلی به اطرافت توجه می کنی و هیچ چیز از نظر کنجکاوانه ات دور نمی مونه. دوست داری از همه چی سر در بیاری و من همیشه برات همه چیزو توضیح می دم که بیشتر درک کنی..   برای خودم: تصمیم گرفته بودم بعد از کلاسهای دانشگاه برم آرایشگری یاد بگیرم این یکی از آرزوهام بوده و هست ولی همیشه بنا به دلالیلی نمی تونم بهش برسم. این دفعه هم باز تا توی آموزشگاه رفتم و مدارک و شهریه رو هم پرسیدم ولی باز نشد...
31 تير 1392

دمر شدن

دیشب سرم با مهمونهام گرم بود تو رو خوابوندم تا هم بهتر به کارهام برسم و هم تو کم کم عادت کنی که زود بخوابی.. روی تختت خواب بودی در حال درست کردن شام بودم.. درب اتاقت رو جلو کشیده بودم که نور و صدای تلویزیون مانع خوابت نشه.. زن دایی ات ناگهان تلویزیون رو کم کرد و گفت انگار دخملی بیدار شده.. دست از کار کشیدم..سریع به طرف اتاقت رفتم وقتی دیدم که روی تخت دمر افتادی یهو ترس برم داشت واقعا ترسیدم که نکنه خدای نکرده اتفاقی برات افتاده باشه... وقتی صدای نفسهات رو شنیدم آروم شدم... تقریبا خواب و بیدار بودی کمی بهت شیر دادم ولی انگار شیر نمی خواستی.. بغلت کردم و روی شونه هام خوابیدی.. این اولین دمر خوابیدن تو دختر گلم بود... همیشه شبها اصرار داری ...
17 تير 1392

چهارماهگی

امروز عزیزترین جانانم گل خوشبو ام چهار ماهه  شد..... خدا را شکر که من را لایق دانست که بتوانم این دوران را تجربه کنم. دخترک برگ گلم الان می تواند غلت بزند و سرش را کامل به اطراف بچرخاند. همیشه با دقت و کنجکاوی همه جا رو بررسی می کنه و می خواد از همه چی سر در بیاره.. طرز صحبت کردن و صداهایی که در میاره به طرز عجیبی فرق کرده بهتر و قشنگتر رابطه برقرار می کنه و به نحو شگرفتی می تونه دل دیگران رو ببره و همه رو مجذوب خودش بکنه... به شدت علاقه به مسافرت و گردش داره دخترم سفرهای کوتاه مدت و بلند مدت زیادی رفته و همیشه سعی کرده دخترک خوبی باشه قدرت خدا رو ببین اون موجود کوچولویی که به زور مک می زد و بیشتر اوقات چشماش بسته بود الان توانا...
15 تير 1392

سه ماه لذت مادری

سه ماه گذشت و چقدر زود گذشت... چقدر با هم کلنجار رفتیم و چقدر غصه خوردیم تا با هم بیشتر خو بگیریم و آشنا بشیم.. در این مدت بعد از تعطیلات عید سریع دانشگاه رفتم و بعد از اون امتحانات زود هنگام شروع شد که منو تو کمتر با هم بودن رو تجربه کردیم... ولی به هر حال سه ماه مادری چقدر سخت و شیرین بود... کودکی که همش چشمش به دنبال حرکات و صدای تو باشه و فقط و فقط برای بوی نفس تو خنده کنه... خدا رو شاکرم که همچون گلی مثل تو رو برایم فرستاد تا کلبه ما معطر از حضور تو بشه .. دیگه زمان از دستم در می ره نمی فهمم کی روز شد کی شب شد؟؟ دیگه روزها خسته کننده نیست هر روز تو بزرگ و بزرگتر می شی و تلاشت برای شناخت دنیای اطرافت بیشتر .. هر روز شیرین تر و کنجکاو...
15 تير 1392

روزی که نام مادر بر من نهاده شد

14 اسفند 1391 شب پر از هیجانی در پیش رو داشتم. استرس عجیبی در وجودم بود فردا لحظه ای بود که می خواستم موجودی از جنس خودم و از وجود خودم را ببینم. غروب به طرف منزل مادرم حرکت کردیم تا هم یکسری از وسایل رو از خونه خودمون به اونجا ببریم (جهت اتراق طولانی مدت بنده) و هم اینکه مادرم با ما به منزل ما بیاد تا فردا همراه من راهی بیمارستان بشه. تمام شب از اشتیاق خوابم نبرد و خواب خوبی نداشتم 15 اسفند 1391 شب نسبتا طولانی برای من به پایان رسید و من خیلی زود از خواب بیدار شدم. بساط  صبحانه رو مادرم مهیا کرده بود گرچه من نمی تونستم چیزی بخورم. ساعت 7 قرار بود که ما در بیمارستان باشیم تا حاضر بشم و همسری یه فیلم کوتاه هم از ما بگیره حضور ما در...
13 خرداد 1392