گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

تغییرات

در مسیر زندگی گاهی اتفاقات خوب یا بد می افته که اون بقیه راه زندگیت رو مشخص می کنه... یکسری تغییرات و دگرگونی ها که می تونه یه چالش جدیدی برای زندگی آدم باشه و الان ما دقیقا تویه این نقطه از زندگیمون قرار گرفتیم. من به عنوان مادر خودمو نسبت به نیازهات مسئول می دونم . آگاه هستم که ممکنه خیلی چیزها نتونسته باشم برات فراهم کنم ولی از این لحظه به بعد لااقل به خودم می گم من "به عنوان یک مادر حداقل تلاشم رو برای رسیدن به احسنت زندگی نوگل باغ زندگیم انجام دادم".تغییرات شغلی من باعث شده که الان نزدیک دو ماه روند زندگی کردنمون یکم فرق کنه. دیگه زمانهایی که من و تو بیشتر باهم بسر می بردیم خیلی اندک بشه  ولی اینو بدون که من همیشه دوستت...
23 خرداد 1395

اولین ساز

تقریبا یک سالی میشه که منو شاپرک زندگیمون با هم کلاسهای بازی های ریتمیک می ریم حالا دختر نازم ترم سوم این کلاس هستش و مرحله پیش ارف . بعد از عید اولین جلسه کلاس رو رفتیم و وقتی شاپرکم اسم کلاس موسیقی رو می شنوه پرواز می کنه انگار رو ابرهاست. باشادی وارد کلاس شد و مربی این ترمش با اینکه عوض شد خوشحالم که تونست ارتباط برقرار کنه. در پایان کلاس قرار شد هفته بعد براشون بلز بخریم و این شد که ما دیروز راهی خرید شدیم و اولین ساز شاپرکمون رو خریریم. چقدر ذوق کرد و فورا اومد خونه بازش کرد و برا خوش ساز می زد. یکی از دلایلی که تا حال براش نخریده بودم همین بود که این ساز براش تکراری نشه با تهیه این ساز حالا همگام و اصولی پیش می ره و یاد می گیره این و...
19 فروردين 1395

تولد و سال 95

چه زود گذشت!  چه زود سه سال گذشت! تولدت مبارک گلم روزها و روزها گذشتن با همه تلخی ها و شیرینی ها شون و تولدت هم به خوبی در خانه عزیزت برگزار شد چقدر به همه خوش گذشت یعنی امیدوارم خوش گذشته باشه. هنوز در تب و تاب تولدت بودیم که سال جدید هم زود بهمون سر می زنه چقدر دلنشینه دو تا عید خیلی نزدیک به هم باشه البته تو این فاصله حتما یه چیزهایی برا دقیقه نود باقی می مونه که صد البت که اینم خودش یه شیرینی خاص خودشو داره. خدا رو شاکرم که دست گل شیرین زبانی مثل تو دارم. باید بیشتر از بلبل زبانیهایت بنویسم از شوق کردن های زیبایت. ای کاش وقت بشه زودتر به اینجا سر بزنم چون اینجا فقط متعلق به تو و منه و این دلنوشتهای منه برای تک گل...
16 فروردين 1395

دلبرانه

دو ماه چه زود گذشت انسان همیشه منتظر زمان خاصیه که فرا برسه و اون زمان براش مهمه ولی غافل از اینکه همین روزهایی که داره می گذره زندگیشه و زمان خاص. عزیزتراز جانمان دلبری می کند چه شیرین زبانی ها که نمی کند خدا می داند. ابتدا سر سفره صبحانه می نشیند روبروی ما کمی که می گذرد جایش را عوض می کند و میاید بغل دستمان می نشیند و رو به پدرش می گوید من با مامان دوستم دوست تو نیستم... می داند که این حرف حسادت شیرین پدرش را به دنبال دارد  در ادامه حرف زدنش می گوید ولی تو را دوست دارم. با او گاهی شوخی می نماییم می گوییم می خای از این بالا بپری پایین به صدای کشیده ای می گوید نه اونوقت تو دیگه دختر ندار، می خای دختر از کجا بیاری و ما می خندیم....
15 بهمن 1394

تجربانه

از ابتدای تولد آدمی نوزاد در حال تجربه است و تو هم به عنوان یکی از این افراد چیزهای خوب و بد زیادی رو تجربه کردی. تجربیاتت برات حکم یه اذوقه و کوله باری از خاطرات هستش این اواخر مدام بهمون می گفتی قورباغه ببینم و ببینم از نزدیک چه جوریه خلاصه مادم وقتی یه بار میره به باغمون برات یه غورباقه کوچولو می گیره و میاره تو شیشه برات نگه می داره تا تو ببینی وقتی فهمیدی مامانا قورباغه گرفته صبح تا شب خواب به چشات نیومد و دل تو دلت نبود که بری ببینیش خلاصه دیدیش و تمام زوایا و جوانحش رو بررسی می کردی از دستها و چشمهاش و زیر گلوش که پر باد می کرد و همه و همه رو از پشت  شیشه دیدی. تا اینکه رفتی سراغ turtule این turtule کردنات و شوق و ذوق دیدنش ...
7 آذر 1394

آشپزانه

بیشتر اوقات هنگامی که چیزی می پزم کنار دستم هستی. حتی شده مقداری نمک یا تخم مرغی را له و لورده کرده باشی  در کنارم حضور مستمر داری. خلاصه اینکه خوشت میاید چیزها را قاطی کنی تا اینکه مدتی پیش  مقداری برنج  پاک کرده بودم و در ظرف کوچکی ریختم. در حالی که داشتم شام می پختم ظرف را برداشتی و  لیوانی که درونش آب بود  را درونش خالی کردی از من خواستی تا نک پاش را بهت بدم تا دورنش بریزی من هم دادم خلاصه کمی باز آب می ریختی و با قاشقت هم می زدی. ازم تقاضای روغن کردی که بهت گفتم این رقم و دیگه شرمنده نمی دم. برای خودت بازی کردی و سراخر گفتی مامان بیا غذا پختم بیا بخور  سوالهای عجیبت شروع شده می گی: مامان جوجه ها تو خو...
23 آبان 1394

چند وقتانه

مدتی ننوشتم دلمان تنگ شد از ننوشتن   این مدت دخترکمان بزرگتر شد کمی لجبازی هایش بیشتر شد، نازش بیشتر شد همه چی را برای خودش می خواهد همچنان با ما پیلاتس می آید و مو به مو در جایگاه مخصوصش انجام می دهد. کلاس موسیقی اش را باز می رود و برایمان شعر های هفل هشتی می خواند ریتم آهنگها را نگه می دارد و با کلمات خود در اوردی آواز می خواند. مثلا یه روزی مرا بغل کرد و گفت: مامانی دارم خوشگله فرار کرده زه دستم کاشکی مامان خوشگلم رو می بستم و ما چشمانمان اینگونه شد سوالهای عجیب و غریب می پرسد عروسکش را که جسیکا نام دارد برایم میاورد می گوید مامان این نمی تونه بشینه؟ من: نه دخترم نرمه فورا می افته  نازدونه: مامان استخون ندار...
25 مهر 1394